غبار آسمان

این انجمن چو شمع مپندار جای ماست-------------هر اشک در چکیدنش آواز پای ماست

جان میدهیم و عشرت موهوم می خریم------------چون گل همان تبسم ما خونبهای ماست

روشن نکرده ایم چو شبنم درین بساط-------------غیر از عرق که آیینهء مدعای ماست

طرح چه آبرو فکند قطره از گهر--------------ما رفته ایم و آبلهء پا به جای ماست

دامن فشان تر از کف دست تجردیم--------------رنگی که جز شکست نبندد حنای ماست

ویرانی دل این همه تعمیر داشته است--------------نُه آسمان غبار شکست بنای ماست

در آتش افکنند و ننالیم چون سپند--------------خود داری یی که عقدهء بال صدای ماست

در قید جسم، ساز سلامت چه ممکن است------------این خاک سخت تشنهء آب بقای ماست

از فقر سر متاب کز اسباب اعتبار--------------کس آنچه در خیال ندارد برای ماست

پیشانی یی که جز به در دل نسوده ایم--------------بر آسمان همان قدم عرش سای ماست

آیینهء خودیم به هر جا دمیده ایم--------------این طرفه تر که جلوهء او رونمای ماست

بیدل عدم ترانهء ناموس هستی ایم--------------بیرون پرده آنچه نیابی نوای ماست


بیدل

غربت سرد

از ابتداي زمين تا انتهاي آسمان اين داستان ناتمام را بارها و بارها شنيده ام
به صبوري ساليانش آنرا شنيده ام
به سستي پيمان هايش آنرا شنيده ام
با تمام نابينايي به شکوه بينش اش نگريسته ام
از ستبري ريشه ي سرو سهي تا بي عدالتي تبرش همه را ديده ام
از ازدياد گلبرگ هاي گل ناز تا پخش شدن برگهاي پيچک -
در اراده ي سمج وار اين کرانه هاي بي کرانگي -
در سکوت غروب درب هاي بسته ي خورشيد،
من جستجوگر امتداد هجران چلچله هاي مهاجرم.

گريز از آزادي

شهرنشینی، شکل‌گیری جامعه و ظهور فلسفه ، لزوم آزادی را به بشريت تحميل كرد!
برای انسان که به تعبیر ارسطو، حیوانی‌ست اجتماعی ـ سیاسی، زندگی جمعی، امری اجتناب‌ناپذیر بود و چنين شد كه همين آدم دو پا ، جذابيت و احساس امنیت این نوع از زندگی را ترجيح مي‌دهد به تنها زيستن.
قدرتمندان و حاكمان، همواره نقش مهمي را بر تحديد آزادی‌هاي فردی ايفا كرده‌اند. اين ماجرا هم‌چنان ادامه دارد متاسفانه؛ چون هنوز هم ساختار و سیستم اجتماعی بسياري از جوامع، محل تاخت و تاز دولت‌هايي‌ست كه با محدوديت هاي قرون وسطايي خود، از طرفي اصرار در مهار كردن آزادي ها و قواعد غير انكار شهرنشيني دارند و از سوي ديگر ، آزادي را مانعي جدي بر سر دوام و بقاي حكومت خود مي‌دانند. خیلی‌ راحت تر از آنچه فکرش را کنیم، آزادی در حکم کلاهی که در پسش باز هم محدودیت هست، فشار، زور، جور، و عدم اختیار بر سرمان رفته است! چیزی به نام آزادی مطلق وجود ندارد اگر باور نداری خودت یه نگاهی‌ به اطراف خود کن. مهم نیست در کدام نقطه جغرافیایی قرار داریم، آنچه مهم است قانون نسبیت آزادی بشریست، نسبیتی همچون بسیاری دادن‌ها و گرفتن‌های دیگر.
اریک فروم در فصل پایانی کتاب‌ "گريز از آزادي"، به نكته‌ ظريف و جالبي اشاره مي‌كند و هشدار می‌دهد که نباید فریب خورد! انسان آزاد نیست و تابع دیگری است. فروم از "خود" شخصيتي سوال مي‌كند: پس معنای آزادی از نظر انسان جدید چیست؟ و خودش بلافاصله پاسخ می‌دهد: "از بندهای برون فارغ شده و می‌تواند چنان‌که می‌خواهد اندیشه و عمل کند. اگر می‌دانست که چه می‌خواهد و چه می‌اندیشد و چه احساس می‌کند، می‌توانست آزاد و قائم به اراده‌ خود باشد.اما افسوس که نمی‌داند. به ساز قدرت‌های بی‌نام و مجهول گام برمی‌دارد و نفسی اختیار می‌کند که از آن خودش نیست." در خاتمه با شعري از مولانا بحث آزادي را ناتمام مي گذارم:

هر چه گويم عشق را شــرح و بيان
چون به عشق آيم، خجل باشم از آن
گرچـه تفسيـر زبان روشـن‌گرست
ليک، عشــقِ بي‌زبان، روشـن‌ترست
چــون قـلم اندر نوشتـن مي‌شتـافـت
چون به عشق آمد ، قلم برخودشکافت
عقل در شرح‌اش چو خر در گل بخفت
شرح عشق وعاشقي هم، عشق گـفت

روز شکرگزاري


خواهی بیا ببخشا، خواهی برو... بپیچان

شعري از نیما دهقانی شاعر و طنز پرداز جوان كشورمان كه در همايش «موج سوم» به ميزباني «پویش دعوت از خاتمی» قرائت شد و مورد استقبال گسترده حاضرین قرار گرفت:

سلام آقا محمد با ارادت و عرض احترام از روی عادت

به رسم خوب ایام رفاقت نوشتم نامه تا گیرم سراغت

نوشتم نامه‌ای با عشق و امید اگر خطم بده لطفاً ببخشید

گمانم برده‌ای مارا ز یادت؟ منم ... «کبلا مرادو» از ولایت

چه ایام خوشی با هم سپردیم چه بحث و گفتمان‌هایی که کردیم ...

حدوداً دوم خرداد بودا ... دل مردم ز غم آزاد بودا ...

مث برق و مث توفان گذشت‌ها ... به یادت هست که؟ هفتاد و هشت‌ها ...

کجایی مشتی؟ اینجا جات خالی‌ست بدون تو تو ده صلح و صفا نیست

به این شدت که نه ... اما خدایی محمد خاتمی! ... جداً کجایی؟

تو یاهو وقتی اون هستم که نیستی کلوب و سیصدوشصتم که نیستی ...

نه اخبار و نه بیست و سی میایی هنوز چپ می‌زنی؟ یا با اونایی؟

دل مردم براتان تنگه تنگه ... «حتی خاطرات تلختم واسه ما ... خیلی قشنگه!»

(زیادی شد اگر این مصرع فوق ولیکن شد پر از احساس و از ذوق! (با تشکر از گروه سون)

همه اینجا سلامی می‌رسانند اگرچه اکثراً چندی‌ست خوابند

ولی شکر خدا این کدخدائه می‌گن قلبش طلاس ... دستش شفائه ...

اصن دست روی هر چی که می‌ذاره طلا می‌شه ... سه سوت! ردخور نداره

خدا مرگم بده ...كافر شدم باز چرا این‌گونه شد این نامه آغاز؟

به قول شاعر رند نظرباز(؟!) بدون نام او کی نامه شد باز؟

«به نام حضرت باری تعالی»

( بدین صورت شروع شد نامه ... حالا!)

محمد خاتمی ... حالت چطوره؟ بگو دانم که احوالت چطوره؟

هنوز کیفیت به کوکه ... شاده جونت؟ هنوز سبزه سرت؟ سرخه زبونت؟

دماغت چاقه؟ اوضات خوبه سید؟ هنوز جنس عبات مرغوبه سید؟

هنوز هم بی‌جهت می‌خندی یا نه؟ به نافت گفتمان می‌بندی یا نه؟ (در صورت حذف بیت زیر جایگزین شود لطفاً)

هنوز دل به همه می‌بندی یا نه؟ به ریش جامعه می‌خندی یا نه؟

هنوزم طالب اصلاح هستی؟ به قول کدخدا ... گمراه هستی؟

اگر از حال ماها هم بخواهی سلامت ... شادمانی ... روبه راهی

تمام مردم ده خوب خوبند زنان مثل قدیم ... در رفت و روبند

و مردان مثل سابق گرم کارند نه معتادند و نه دیگر خمارند ...

جوونای ده پایین و بالا ... همه دنبال تحصیلن به مولا!

نه ماهواره نه علافی ... نه هیزی ... نه کوکائین ... نه شیشه ... نه مریضی

از اون روزی که رفتی از ده ما از این رو شد به اون رو کل اوضا(ع)

خلاصه از جلو ... پایین و بالا به ما خوب می‌رسن ... الحمدللا

كريم اوقلي که گاوش شیر می‌داد! همون که سهم آب و دیر می‌داد ...

درست شد وام تعمیرات خونه‌اش ... جواد هم زن گرفته نوش جونش!

خودت دیدی که ده چی بود ... چی شد زن اوستا غلام هم ساکشنی شد!

می‌گن جراحی کرد هفتاد و نه بار ... حالا باید ببینيش ... روم به دیوار!

پس از یک دوره فعل و انفعالات ... هزار الله اکبر ... از کمالات!

همه خوشحال و شاديم و غمي نيست دگر بحث حضور خاتمي چيست؟

تمام گاوها ... گوساله‌ها خوب عموها ... عمه‌ها و خاله‌ها خوب

مراتع سبز ... شالی‌ها به سامان هوا عالی ... بهاری ... ناز ... مامان!

می‌گم راستی رضاتون چونه؟ سید؟ هنوزم درسشو می‌خونه سید؟

می‌خواست دکتر بشه از اون قدیما؟ تهش شد یا که زایید زیر درسا؟

نوشتی توی آن دستخط پیشی می‌خواد دکتر شه ... می‌گفتی: «نمی‌شی!»

یه دانشگاه زده آکسفورد اینجا که مدرک می‌ده مفتی ... ده تا ده تا!

به زیرک‌ها ... به دانشجوی باهوش ... مگه کردان نیومد؟ خوب اونم روش!

رفیقت بود که یک ذره تپل بود ... مشاور بود اگرچه، عقل کل بود!

دماغش چاقه؟ فوله گیگا بایتش؟ هنوز چیز می‌نویسه توی سایتش؟

فرامرز بچه مش اصغرآقا براش کامنت می‌ذاره ... روزی صدتا

آخه پهنای باند ما زیاده ... یه جورایی سر شیرش گشاده

خدا قوت بگو به این رئیسا ... چه حالی داد به این وب‌لاگ نویسا ...

پروکسی و مروکسی ما نداریم صدا داریم ولی سیما نداریم!

همه چی اینورا آزاد و مفته اینو بی‌بی توی اخبار شنفته

رسیور این طرف‌ها هم حلاله عرب ساعت این وری ... سمت شماله!

می‌گن ارزونی بی‌سابقه است این انیشتینه؟ خدایا! نابغه است این؟

اصن دنیا به یک هو زیر و رو شد شنیدی بوش چطور بی‌آبرو شد؟

شنیدی چیزی از طرحای تازه؟ (قلندر خوابه و شب هم درازه؟)

جلو قاچاق خشخاشو گرفتن شنیدی کل اوباشو گرفتن؟

خدا خیرش بده ما که رضاییم نباشه، دسته جمعی کله پاییم

ز وضع قوت گر خواهی بدانی پریم تا خرخره از شادمانی

اگر یک دو نفر هم شکوه دارند از آن مزدورهای جیره خوارند

ملالی نیست اینجا طبق آمار به جز دوری تو آن هم نه بسیار ...

برنج و نان و گندم هست کافی می‌گم راستی توهم با قالیبافی؟!

ببینم توی دوری از ریاست ... خبرهایی شنیدی از سیاست؟

شنیدی گنجی و آزاد کردن؟ به شدت مردم و ارشاد کردن؟

شنیدی توی دانشگاه زنجان ... شنیدی چیزی از الهام و کردان؟

شنیدی برج میلاد و فروختن؟ شنیدی می‌شه چند تایی گرفت زن؟

خلاصه وضع ما که بی‌مثال است گرانی؟ چی؟ تورم؟ نه ... محال است

«برنج آنجا کیلویی خون باباست؟» برو سید، اینم از اون جواباست

برنج اینجا نهایت صد تومان است مرامی، بهترین جای جهان است

خیار و سیب‌زمینی مفت مفت است همان‌طوری که در آمار گفته است ...

تورم یک دو در صد «رشد» کرده ... گرانی سوی مردم «پشت» کرده ...

تساهل معنی تازه گرفته ... نمونه‌اش قافیه در مصرع فوق!!

تمام شد جیره کاغذ ولیکن حکایت همچنان باقی‌ست عمراً

خلاصه می‌کنم‌ای خاتمی جان ببین من چه خوشم: «آخ جانمی جان!!»

همه خوشحال و شادیم و غمی نیست نیازی به حضور خاتمی نیست

به جان تو خوشیم بسیار سید! حالا می‌خوای بیای چی کار سید؟

برو هر جا که حال کردی سفر کن اصولاً فکر ده از سر به در کن ...

برو ایتالیا ... قسطنطنیه ولایت را دودر کن کی به کیه؟

فقط رفتی اگر از این بیابان سلامم را رسان لطفاً به باران ...

در آخر این تو و این وضع ایران ...

حالا می‌خوای بیا ... می‌خوای بپیچان!

Video

بازگشت


مگر چند بار شانس به دنیا آمدن دارم، مگر چند بار از دنیا میروم، مگر در کل چقدر زمان دارم، مگر در کل چقدر فرصت برای صحبت کردن دارم، مگر در کل چند تا دوست دارم، مگر چقدر آنها را دوست دارم، مگر سهم من از این دنیا چقدره؟ مگر من کی‌ هستم؟ میگن: درست در لحظهٔ مرگ ۲۱ گرم از وزن آدم کم می‌شه، در این ۲۱ گرم چیه مگه؟ چه چیزی از ما کم می‌شه؟ این ۲۱ گرم چقدر برامون ارزشمنده؟ ۲۱ گرم وزن یک سکهٔ پنج سنتی یا شایدم یک تیک شکلات... توی این ۲۱ گرم چه حضوری هست که زندگی‌ آدم‌ها بهش وابسته میشود؟! با این اوصاف چرا باید لباس حیوانی‌ به تن کنیم و از پشت به هم خنجر بزنیم، به هم خیانت کنیم، در جلد انسانی‌ پست‌ترین‌ها باشیم. فقط به خاطر راحت طلبی؟ به خاطر داشتن یک زندگی‌ مرفه!


خرشانسي

گاهی‌ حس ششم درونم منو بیدارتر از هر لحظه نگاه می دارد. دیروز ايمیلی‌ از وبسايت آمازون دریافت کردم که کالایی رو فروختم، آنهم به کجا! نیجریه! من هم با حوصلهٔ تمام آن را بسته بندی و برای پست به نزدیک‌ترین پست خانه محلمان بردم، پستش کردم و برگشتم خانه. آمدم حسابم را چک کنم که مطمئن شم پول به حسابم واریز شده باشد. همین که به حسابم لاگین کردم دیدم اصلا جنسی‌ فروخته نشده!!!.... و آن کالا همچنان روی لیستینگ باقی‌ بود! به سرعت با بخش خدمات تماس گرفتم و متوجه شدم که کلیه ایمیل‌هایی‌ که دریافت کردم اسپم بودند! اسپم! به سرعت به پست خانه برگشتم تا بسته‌ام را پس بگیرم. فقط اگر ۵ دقیقه دیرتر میرسیدم هم بسته‌ام معلوم نبود در کدوم نقطه این زمین بود و هم پول پست آن به فنا رفته بود! یک خرشانسی بزرگ! چیزی که درس هوشیاری بیش از پیش را بهم داد، آنهم با شیادان اينترنتی این روز ها.

از گوشه و کنار

امروز از خبر‌ها شنیدم که در جریان پولی‌ گامیست کلیسای شاخه‌ای از مورمن‌ها که چندی پیش در تگزاس روی داد، مبلغی بالغ بر ۷۰ میلیون دلار جهت کلیهٔ هزینه‌ها شامل تست‌های ژنتیکی، هزینهٔ وکلا، هزینه‌های آمد و شد، و بسیاری زمینه‌های دیگر خرج شد که کلیهٔ مخارج توسط دولت یالتی‌ از ذخیرهٔ مالیاتی پرداخت شد. چند همسر گزینی از مغایرات دینی و در این حال قانونی تمامی ایالات متحده بجز یوتا می‌باشد. این در حالیست که رهروان تنها شاخهٔ مسیحیت، مورمن‌ها به این امر توجه بسیار دارند و قادر به داشتن چنین امکانی در ساختار اجتماعیشان هستند.


تناوب

امشب فقط برای ۴-۳ دقیقه برق قطع شد، آنهم برای اولین بار در مدت زماني که در اینجا ساکنم، من هاج و واج مانده بودم که این چه وضعی و اینا چرا فکر وسايل برقی مردم را نمیکنند، به دور از آن همه قطعی‌ برق تهران که به طور متناوب کشیدم، آن هم بیش از ۴-۳ ساعت. نمیدونم چرا سختیها و تلخیها را زود به فراموشی میسپارم که قدر آنچه را که دارم بیشتر بجا بیارم، از دقایق و لحظه‌ها بهتر استفاده کنم. مارک تویین زمان را خیلی‌ جالب توصيف می کنه: "زمان آرام می‌شه، زمان روشن میکنه، و هیچ حالی‌ نیست که بدون تغییر در گذر زمان ثابت بماند." تغییر پذیری جزو گریز ناپذیر گذر زمان است خواه بپذیریم، خواه انکار کنیم...


تصمیم سخت

یه تصمیمی باید بگیرم که ممکن خیلی‌ تاثیر گذار روی آتیه باشه، سوالی که پیش میاد اینست که چقدر و تا چه حد خودم را ميتوانم باور داشته باشم، آن قدری که به بقیه ارزش می دهم می‌توانم برای وجود خودم هم فدا کاری کنم! زمان این را ثابت می‌کند. خدایا کمکم کن که تصمیم درست و عقلانی را سر پیشه بگیرم چرا که فقط تویی که در هر لحظه و هر جا از حقیقت این عالم خبر داری و جز خیر برای بنده‌هایت چیزی بر سر راه ايشان نمی گذاری!

خلق را در دین و دنیا از برای مصلحت ----------عروةالوثقی تویی امروز و هم حبل‌المتین

بر تو غیب آسمان چون عیب عالم ظاهرست--------زان که چون عقلی و جان هم پیشوا و هم پیش بین




گام در خيال کودکي

اگر راه رفتن را از من بگیرند احساس می‌کنم دیگه راهی‌ برای بازي افکارم برام نمیماند. بماند که سرعت گام برداشتنم در این راه رفتن‌ها باعث شده که لقب‌هایی‌ به من داد بشه از واتو واتو تا رد رانر و غیر... خوشم میاد از آدمایی که ضعف خودشون را با اسم گذاشتن روی اطرافیان میپوشانند، ضعیف‌ترین هنر قدرت تخیل بشر ... اما ظاهرا در عمل کسی‌ انرژی همگامی با من را نداشته... Laughingاصل مطلب چیز دیگریست که از راه رفتن لذت میبرم، چرا که ذهنم آزادتر به گذشته سیر میکنه. حال و هوای این روز‌ها طوری که باید دست کم یه دست شلوار و کاپشن و کلاه را پوشید. اما محیط سازی حافظٔه تصویری من جور دیگری با این محیط امشب روبرو شد؛ سوز سردی که به صورتم میخورد، بوی سوختن هیزم شومینها که از دودکش فضا را پر کرده بود ذهن مرا به سال‌ها قبل میبرد، جادهٔ کرج، باغ طاووسیه، بوی هیزم توی تنور زمینی‌ کنج استخر، سیب زمینی‌‌های سر چوب کرده که لایه خاکستر‌ها پنهان بودند، و نشستن پایه استخری که کسی‌ جرات شنای توش رو در این فصل سال نداشت میبره، و صدای زوزهٔ سگ‌ها که در خیال کودکی گرگ و شغال بودند ما را کنج دیوار باغ نگه میداشت و ستارهای این شب‌ها که آسمون را چراغونی کرده بودند... حالا فکر کن که با این خیال‌ها داری راه میری، قدم زدن در عالمی شیرین تر از حال... چقدر این آهنگ دلکش رو دوست دارم که این عالم را توصیف می‌کنه:

به چشم من همه رنگی فريبا بود
دل دور از حسد من شکيبا بود
نه مرا سوز سينه بود
نه دلم جای کينه بود
شور و حال کودکی برنگردد دريغا
قيل و قال کودکی برنگردد دريغا


حق شناسان را چه حال افتاد
سرنوشتی پر گره بر سر راه انسانیت این خلق نهاده ای
ان یکات میخوانند و دست‌هایشان را هر شب به سوي تو دراز میکنند
درازی شب‌هایشان را در جستجوي گشایش این گره‌ها سر بر بالین می‌‌نهند
حق انتخابشان را در امتداد گذشت ایام قربانی تاریخ گذشته میکنی
تقدیری رقم می زنی‌ که برنده‌هایش برنده می مانند و آنان که سستی کرده اند بازنده تر از پیش
تا شاید روزی از معامله خلوت انس تو با دوستان به تردیدی دست برکشند
اهلی که به جان دوست پردهٔ غم بر جان خویش نکشند مبادا که دچار غفلت از سودايی در این کارگاه هستی‌ شوند
کجایند مردمی که از مصاحبت ناجنس دم زنند،
خرسندی را به قیمت مرگ اعتراض در قعر حنجره خود باز خرند
و چه خوش حافظ که مي گويد: ای دریغا مرحمی، دل ز تنهایی‌ به جان آمد، خدايا همدمی ...


مرداب
وقتی‌ دست و بال یه پرنده رو میبندند چطور می‌توان بهش شکوه پرواز را یاد داد:

صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثه ی بی جر و جوش
دفتر خاطره ای پک سپید
نه در او رسته گیاهی ، نه گلی
نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی ، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخ سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدین
راه پر بیم و بلا پیمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن ...
اخوان ثالث
دروگران انتظار


پنجره را می‌توان به پهنای ابدیت گشود، ابدیتی از جنس نور،
تو خود میدانی‌ که این ساز و آواز را همنشینی جز سکوت شب و پهنای تلالوی مهتاب نیست.
جاده همچنان تهی است، تهی از نوسان ما، از شور ما، از شوق زندگی‌.
نمیگویم باد از وزیدن خسته است، و نه آب از جریانش.
تو نیستی‌، پس جریان ها همه گنگ، غرور رود گويا نيست، نوسان لحظه اي نیست.
من همچنان نا خواسته در ابهام متانت چمن در همنشینی جوشش چشمه به انتظار درنگي نشسته ام.
تاریکی شب‌ها را در فراسوی چهره ها میتوان دریافت، راز هستی‌ همچنان جاودان.
چشمانت را لحظه اي به احترام حضورش ببند،
نوازش باران را در دل سکوت شب باید تجربه کرد،
ريتم تنفس آینه را در افشای حقیقت جریان،
و گذشت دروگر حق را گاهی‌ در سمفوني زندگی‌.
جادهٔ تو تهی نیست چون حضورش چشم به راهی‌ تو را میخواند،
من پگاه را راهزن هر روز این کارزار پر سکوت میخوانم،
اما میدانم تا حضور دروگر عمر، خوشه های گندم چشمانشان را هر روز به ذوق حضور شبنم میگشایند تا بتراود خورشید.
شاد باش
بانگ خروس از سرای دوست برآمد
خیز و صفا کن که مژده سحر آمد
چشم تو روشن
باغ تو آباد
دست مریزاد
هشت حافظ به همره تو که آخر
دست به کاری زدی و غصه سر آمد
بخت تو برخاست
صبح تو خندید
از نفست تازه گشت اتش امید
وه که به زندان ظلمت شب یلدا
نور ز خورشید خواستی و برآمد
گل به کنار است
باده به کار است
گلشن و کاشانه پر ز شور بهاراست
بلبل عاشق ! بخوان به کام دل خویش
باغ تو شد سبز و سرخ گل به بر آمد
جام تو پر نوش
کام تو شیرین
روز تو خوش باد
کز پس آن روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آمد
رزم تو پیروز
بزم تو پر نور
جام به جام تو می زنم ز ره دور
شادی آن صبح آرزو که ببینیم
بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد

ه.الف.سایه

پاسداران اندوه تلخ هجــران


هر بار که این شعر شاملو را میخوانم حال و هوای روزگار و حس انتظار را ظریفتر و شگرفتر از پیش برام هلاجی می کند:

جهان را بنگر سراسر که به رخت رخوت خواب خراب خود ‌‌.

از خویش بیگانه است .

و ما را بنگر . بیدار . که هیئت داران غم خویشیم

خشم آگین و پرخاشگر . از اندوه تلخ خویش پاسداری می کنیم نگهبان عبوس رنج خویشیم

تا از قاب سیاه وظیفه‌ای که بر گرد آن کشیده ایم خطا نکند .

وجهان را بنگر . جهان را در رخوت معصومانه ی خواب خویش

که از خویش چه بیگانه است

ماه می گذرد و در انتهای مدار سردش ما مانده ایم و

روز نمی آید ...

آري ...

از اندوه تلخ خویش پاسداری می کنیم . نه دوری ... و نگهبان عبوس رنج خویش هستیم نه پرستار

جهان از خویش بیگانه است . چون ما از خود . چون ما از دیگران. چون دیگران از ما و چون همه از همه ...

و ماه میگذرد و خورشید می دمد از دم گرم بیمار گونه‌اش و ما مانده ایم و روزی که به انتظار آنیم .نمی آید . و هیچ گاه نخواهیم دانست که آن روز همین امروز است و فردا و روزهای دیگر . چون ما را با انتظار در آمیخته اند و به چشمانمان آموخته اند که تنها معجزه را باور کنیم و نیاموخته اند که معجزه چیز کمیابی نیست . شاید همین نگاه . شادي قطره‌های باران یا بوی ناب یاس پس از باران ...

باید شنید و دید لحظه‌های خارق العاده زندگی را و معجزه جز به جز انسانها را ....

انسانهایی که از خود گمگشته اند و اگر بر آنها بخوانی گویند:

زندگی کجاست و زیبایی

که آواز آشنای تو چنین دوری نماید ؟

و اگر بگویی در ذره ذره جان تو ... در جست و جوی ابد می ایستند چون سفری بی‌انجام . بی‌لحظه‌ای نگاه . بی‌درنگی در خود . و این را نام میدهند " زندگي"

باز یه انتظار معجزه‌ای یا فریاد معجزه واری که : معجزه کن . که تنها معجزه کار توست

بی لحظه‌ای نگاه . بی‌درنگی در خود ...

و این را نام می دهند " زیستن "

خودشیفتگان خودپرست
اهل مشاهدهٔ برنامهای تلویزیونهای فارسی‌ نیستم، چون از این سیاست‌های لس آنجلسی، واشنگتوني و يا اخيرا کانادايي تملقگونهٔ این جماعت متنفرم. همه بیرون گود نشستند و خود را مدعیانی میهن پرست و میهن دوست میخوانند، خواب و خیالشان نجات میهن مالیخولیایی خودشان است اما نه این وطن را میشناسند و نه این مردم را، دریغ که ذره‌ای از حال و هوایي از این وطن در سلولهایشان باشد، بهترين هايشان لااقل بيست يا سي سال از حقيقت زندگي عقب اند، یا میخواهند خود و تاریخ را به زمان کورش کبیر بازگردانند، یا منکر حضور اسلام در این آب و خاک شده اند یا اینکه بی‌ دینی را پیش نماز آزادي خود کرده اند، همه کافر و گمشده و ناشناس آن مرز و بومند اما خودشیفتگاني که چشمان خود را به حقیقت حاضر بسته اند. یا جیره خار دولتهای به اصطلاح آزادی خواه شده اند یا دست نشاندهٔ بانفوذان سیستم در غربت. بی‌ محتوا ترین، بی‌ پایه و اساس ترین، بی‌ هویت ‌ترین برنامها را تهیه و تنظيم کرده و به خورد بینندگان خود میدهند، روز‌هایشان را رقص و ترانه و چرند و پرند و يا ایدولوژی هاليوود و مدگرايي پر کرده و به زبان خودشان "انقلابی‌" میسازند و شبها جیب ایرانیان این ور آبها را تیغ میزنند، هدفمند‌ترین کلاهبرداران تاریخ... روزگار و گذشت زمان همه اينان را کنار هم گرد آورده تا ایشان را رسواترین خلق معرفي کند، خواه امروز یا فردا اين نيز بگذرد...