ریشه در خاک


تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کردو
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده ست
دلت را خار خار ناامیدی سخت ازرده است
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست!
تو با خون و عرق،این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با ان همه طوفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک،دل برکندن از جان است!
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی پایان
تو را این خشک سالی های پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند
تو را هنگامه ی شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه اورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از ان سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با ان گونه های سوخته از افتاب دشت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه ی جوشان شادی بود و
اینک حسرت و افسوس، بر ان
سایه افکنده ست خواهی رفت
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت!
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از الودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم!
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست،
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی اخر از دل این خاک، با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی اخر از ستیغ کوه، چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت!



شب مه آلود



آسمان را يک پارچه هاله اي از مه گرفته بود.... ديدگان فاصله اي بيشتر از جلوي گامهايش را نمي ديد... آواي يکتاي صدايش فضا را آکنده کرده بود: "وقتي که من عاشق ميشم، دنيا برام رنگ ديگه است..." به راستي که رنگ و جلاي اين لحظات فرا گرفته از مه، گوياي حال و هواي ديگريست!!! چراغهاي اتوبان را با آن همه درخششش به صورت انکسار گونه لکه هاي نوراني مي شد ديد. تنها و راهگشا... اما راه همچنان ادامه داشت. شب نماهاي حاشيه جاده هم راهبران گوشه اي از اين راه بودند. همه به دنبال نقطه اي دور... ستارگان اين کرانه هم، از راه دور و نزديک خبر از حضوري ديگر را ميدادند. "عشق واسه من يک معجزه است، توي لحظهاي بي اميد ...تو صبح سردم... مثل طلوع خورشيد..."

سجاده تقوي


بلاگ من هم اين روزها شکل هفته نامه را گرفته ... انگار نميشه که تمام تقصيرها را روي سر زندگي انداخت. اگر کارها به سرانجام نمي رسند، اگر اهداف دستيافتني به نظر نمي رسند، اگر عشق ها حقيقي به نظر نميرسن، اگر پستيها و بلندي هاي مسير اين راه مطلوب دل نميشن، بهتره که يک خرده فكري به حال ساختنش کنيم تا جستجوي باعث و بانيان آن. وقتي که ميشود با کوچيکترين بهانه لبخند را بروي لبان دوست آورد، اگر ميشود که به يک چشمپوشي خطها را پوشاند. اگر با تلاشي بيشتر ميشود که راهها را هماورتر کرد، بهتره کمر همت رو به پاي کارها و اين زندگي بست.

به قول حافظ شيرازي:
به کوي مي فروشانش به جامي بر نميگيرند ... زهي سجاده تقوي که يک ساغر نمي ارزد

بايد اين طور نوشت


شايد آن روز كه سهراب نوشت:

تا شقايق هست زندگي بايد كرد، خبري از دل پر درد گل ياس نداشت

بايد اينجور نوشت:

هر گلي هم باشي چه شقايق چه گل پيچك و ياس زندگي اجبارست