مکــــــافات روزگــــــــــار

دايي جان ناپلون كو؟ پدر خوانده چي شد؟ دنياي دروغيني که از هيچ ساختيم به هيچ پيوست! دنيايي که قلم زنان بازارش به جا نقش تراشي به ويران گري مشغولند، آدمايي بي روح و بي هويتي از خود و پيشينه خود! سازندگاني بي روح! همه و همه عروسکان به بازي گرفته اين شوره زارند! كو اون نگاه! كو اون صدا! اون انرژي! صدا فقط صداي اعتراضه! اعتراض به من! به حقيقت! به زمان! به سكوت! به وفا! به بي وفا! دلت مي خواد باز هم بگم! آره تو بردي ... بازم اينو پا رزومت بزن! که حال يکي ديگرو هم گرفتم و همه چيز را هم پاي حادثه اي بنويس. اگه فکر کني که از ذهن آدما اين چيزها پاک ميشه سخت در خطايي!! آره همشهري، خانه از پايبست ويرانست. آخر قصه ليلي رو دادن به فـــولي فش فشو! يه چيزي که تو اين خراب شده ازش متنفرم، اينه که همشون با افتخار معتادن.... سيــــــگار کشيدنشون پير و جوان شده به سادگي قلوپ قلوپ نوشيدن آبي!!! بوي اسپندشون را که پس تــرياک و هزار و يک کثافت ديگه ميشه از کانال کولر هر خونه اي استشمام کرد... ديگه کلاس و طبقه اي خاص را شامل نمي شه!!! شهري مرده با هــزاران آدم نماي رنگين و دروغين! فقط انزجـــار!