Counting


کندی گذرگاه ثانیه شمار عمر
چند روزی بیشتر به سال نو و شروع بهاری تازه از زندگی زمین نمونده. نفسای زمستون کند تر و گذره زمان براش ساخت تر شده! زمین میخواهد تازه شه! سبز شه! نو شه! اما زمستون با بالا و پایین کردن ابراش، بی توجهی کردن به صدای چلچله ها، نگاه نکردن به شکوفه های درختان میخواهد بگه که هنوز هاست! اما باور کن که نفسای آخرشو داره میکشه! میره تا ۹ ماهه دیگه و تجربه ی زندگیی دیگه! ساله سختی رو گذروندم! از دورهاش، دلتنگهاش، بی تو بودن هاش و تنها بودنش! یادتو همه جا همراه خود کرده بودم اما حضوره فیزیکیت مطمئنا میتونست زیبا تر و شاداب ترش کنه! بی تو بودن درس قدر و ارزش تو را داشتن را به من داد. یاداوری خاطره با تو بودن ها شیرینی این زندگی را دو چندان کرد. سال جدید نغمه با تو بودن را میده! میعادی برای همیشه بودن ها و زندگیی مشترک! دلم برات هر روز باره تجربه ی لحظه های با تو بودن پر میکشه و ذهنم شیرینی خاطره ها را دنبال میکنه!
زندگی ساده تر از

ای کا ش ما آدم ها از درختی که بر لبه ی خانه ی کهنه ای امید به زندگی راهنوز از دست نداده یاد می گرفتیم که زندگی زیباست حتی اگه خشک وتهی باشد مهم نگاه ماست ای کاش یادمی گرفتیم که توان هرکاری راداریم فقط خواستن توانستن است .ای کاش کمی اسنقامت در برابر مشکلات وبلندی وپستی های زندگی رایادمی گرفتیم. ای کاش همه کمی صبر وتحمل زیادی می داشتیم. ای کاش هرگز به تنهایی عادت نمی کردیم وای کاش باهم بودیم وبه هم دیگر کمک می کردیم .چه زیبابود روزهایی که زندگی ساده بود وبی آلایش چه دلتنگ زندگی شده ام همان زندگی ساده وپاکی که باکم ترین امکانات زیباترین زندگی رامی کردیم همانند جوانه ای که در بیابان خشک وخالی با امیدو آرزوبه آینده زندگی می کردیم ای کاش ای کاش ................. ای کاش دلی ساده داشتیم همچون کودکان دست دردست هم بدون کینه وباعشق همدیگر رادوست می داشتیم ای کاش قلبی کودکانه داشتیم صاف ،ساده ،پاک ای کاش همچون کودکان زندگی رابازی می کردیم وبه واقعیت آن پی نمی بردیم واقعیت تلخی که در انتظار همه نشسته وچشم انتظار دیگران است.

فلسفه نيستی، سفسطه عمر

چند روزیست که حس می‌کنم که انگار سال هاست خدا را شکر آنچه به من داده و نداده است نکردم،

سپاس آنچه را که دائماً سرشارش بوده ام و آنچه را که از آن‌ محروم داشته،

آنچه را که رهاییم داده و آنچه را که گرفتارم کرده،

آنچه را که دائماً بهره‌مند بودم و آنچه را که نابینای حضورش، آنچه را محروم بوده‌ام و طالب و تشنه اش و ...


سیر عجیبي است زندگی‌ در این برحه، نه از بابت تجربهٔ بیش از این که هرگز نداشته ام، بلکه از پستی و بلندیهایش، از نزدیکی و دوری شدن از خود، از ماهیت هستی خود، از درک جایگاه هستی‌ و نیستی خود.

وقت فلسفه و سفسطه ندارم اما به ناگاه آنچنان مرا حس و حالی فرا گرفته که دلم می‌خواد بهتر از پیشم برای آینده تلاش کنم، برای خود، زندگی‌ و همسر خود، آینده و بشریت! شاید روزی، ثانیه ای اسمی از من برده شود، مثل بسیاری دیگر و صد البته با یاد و خاطری نیک و با طلب مغفرت و آمرزش نکو.

برچسب‌ها:

غرق در فکر

غرق فکرم امشب، غرق نامه، قبض، رسید، میز پر از کاغذ و پاکت نامه! صدای رادیو بی‌بی‌سی در پشت صحنه میاید، گاه گاهی‌ بعضی‌ کلمات گویند ذهن مرا فرا می‌گیرد. تو هنوز نیستی‌ و من اینجا در تنهایی خویش، سیاهی شب، صدای موتور یخچال که گاهی‌ کومپرسورش به کار میافتد، لابلای صدای چکه چکه شیر آب چیزی را حس نمیکنم... گاهی‌ حس می‌کنم سکوت تنها واژهٔ بی‌ معنای شبانهٔ من است. غرق در فکرم امشب، گمشده‌ای لابلای این همه کاغذ و کاغذ پاره... به امید روشن شدن چراغت نشسته‌ام و این لحظه شماری گذر لحظه‌ها را سخت تر از پیش کرده است.

برچسب‌ها:

به مناسبت فسخ قرارداد

دلم می‌خواست این یکی‌ دو روز بشینم رو یک سری شعر کار کنم. گاهی‌ وقتی‌ که یک چیزی رو ازت گرفتن بیشتر دلت می‌خواد اون رو انجام بدی، دنبالش کنی‌ و حسرت انجامش بیشتر در دلت جا می‌گیرد. بارون میبار، طراوت برگ درخت و ساقه‌های چمن گویای شروع زندگی‌ دگریند. پائیزه اما زمزمه‌شان بهاری، زمین ماست جام‌های باران، موسیقی تندر و چشمک برق آسمونند. شاید باز هم بشه از شعر گفت مثل مریم:

شعر یعنی حس یک پرواز محض
در میان آسمان پیدا شدن
شعر یعنی در حصار زندگی
غرث در گلواژه رویا شدن
شعر یعنی قصه یک آرزو
شعر یعنی ابتدای یک غروب
شعر یعنی تکه‌ای از آسمان
شعر یعنی وصف یک انسان خوب
شعر یعنی قلعه‌ای از جنس عشق
کم کنم از واژه و حرف و سخن
شعر یعنی حرف قلبی سرخ و پاک

مرغ هوا

موسیقی تفکر بازی با اصواتست:

مرا گويي "كه رايي؟" من چه دانم

چنين مجنون چرايي؟" من چه دانم"

مرا گويي "بدين زاري كه هستي

به عشقم چون برايي ؟" من چه دانم

منم در موج درياهاي عشقت

مرا گويي "كجايي؟" من چه دانم

مرا گويي "به قربانگاه جان ها

نمي ترسي كه آيي؟" من چه دانم

مرا گويي "اگر كشته خدايي

چه داري از خدايي؟" من چه دانم

مرا گويي "چه مي جويي

دگر تو وراي روشنايي؟"... من چه دانم

مرا گويي "تو را با اين قفس چيست ؟

اگر مرغ هوایی؟" من چه دانم

مرا راه صوابي بود گم شد

ار آن ترك خطايي من چه دانم

بلا را از خوشي نشناسم ايرا

بغايت خوش بلايي من چه دانم

شبي بربود ناگه شمس تبريز
ز من يكتا دوتايي من چه دانم