پوچی زندگی امروز


پوچی زندگی امروز یعنی « فدا کردن آسایش برای فقط و فقط وسائل آسایش »

با این دور ابلهانه ای که زندگی امروز برداشته و انسان را هم اسیر کرده و اینهمه نیازهای عظیم و بزرگ و پر شکوه ، عمیق ماوراءالطبیعی که انسان دارد -همه را - تعطیل کرده و فقط او را مقتدر کرده است .

در چنین جامعه ای انسان پوچ می شود و این پوچی زندگی امروز را همه فلاسفه ، هنرمندان ، دانشمندان بزرگ - متدین و غیر متدین - و هر کس از هنرمند و دانشمند و نویسنده و فیلسوف ، موزیسین ، رمان نویس ، کارگردان ، همه ابعاد و همه اندیشه های امروز که تمدن امروز و انسان امروز را بخوبی میشناسند اعلام کرده اند.

« ژان ایزوله » دانشمند فرانسوی این قهرمان را سمبل انسان امروز میداند.

این انسانی که قدرت و صلابت سنگ را پیدا کرده است امروز تزلزل، فرو ریختن و نابود شدن ناگهانی اش از همه ادوار گوناگون بشری و از همه وقت بیشتر است.

« دکتر علی شریعتی »

(ویژگیهای قرون جدید ص ۲۹۹ )

مبشر صبح


دیدیم که می شناسیمش ……..و تصویرش را از پیش در خاطر داشته ایم. دیدیم که می شناسیمش، نه آن سان که دیگران را…… و نه حتی آن سان که خود را. چه کسی از خود آشناتر ؟ دیده ای هرگز که نقش غربت در چهره خویش بیند و خود را نبشناسد؟ دیدیم که می شناسیمش، بیش تر از خود … تا آنجا که خود را در او یافتیم، چونان نقشی سرگردان در آبگینه که صاحب خویش را باز یابد و یا چونان سایه ای که صاحب سایه را …… و از آن پس با آفتاب خود را بر قدمگاهش می گستر دیم و شب که می رسید به او می پیوستیم. آن صورت ازلی را چه کسی بر این لوح قدیم نقش کرده بود؟ می دیدیم که چشمانش فانی است ، اما نگاهش باقی، می دیدیم که لبانش فانی است ، اما کلامش با قی. چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر فیضی ازلی و دستانش... چه بگویم ؟ کاش گوش نامحرمان نمی شنید .

شهید سید مرتضی آوینی

هنوز هم! به خدا!


همیشه حواسم به بی صبری این دل ساده بود!
نه وقتی برای رج زدن روزهای رد شده داشتم،
نه حتا فرصتی
که دمی نگاهی به عقربه ثانیه شمار ساعت بیندازم!
با آرزوهای آنور ِ دیوار زندگی کردم!
با خوابهای برباد رفته!
منتظر بودم روزی بیاید،
که همه در خیابان به یکدیگر سلام کنند،
چراغ ِ تمام چهار راهها سبز می شود
و همسایه ها،
خواب ِ پراید ِ سفید و موبایل بدون ِ قسط
و کابوس ِ چک برگشتی نبینند!
چاقو تیز کن ها بادکنک بفروشند
و سر و کله تو
از آنسوی سایه سار فانوسها پیدا شود!
هنوز هم منتظرم!
از گریه های مکررم خجالت نمی کشم!
سکوت بیمارستان ِ بیداری را رعایت نمی کنم!
کاری به حرف و حدیث این و آن ندارم!
دِکارت هم هر چه می خواهد بگوید!

من خواب می بینم،
پس هستم! ●

یغماگلرویي

دغدغه هاي روزگار


دنياي عجيبيه... گاهي اين سوال برام پيش مياد توي دنيايي با اين همه دغدغه و مخاطره با اين همه مشکلاته اجتماعي: فقر، فحشا، اعتياد و.. و.. و... چرا هنوز عده اي چونه آن دست از مشکلات رو ميزنن که در مقابل اين ها هيچ بحساب ميايند. مرگ ناشي از فقر کودکان آفريقايي يا عدم بهرگيري از آب آشاميدني که اولين نيازه اساسي بشريت است را براي مردم روستاهاي كشور هاي خاور ميانه در مقابل چشمانشان چنان کمرنگ بشمار مي آيد که حتي گوشه ايي از خاطرشان را هم نميگيرد، اما دي اکسيد کربن توليدي از سفر ملکه اليزبت را چنان پر اهميت ميدانند که برايش صورت حساب پيشاپيش فرستاده وايشان نيز از هزينه کردن مقداري پول به عنوان چاريتي در اين زمينه سخن به ميان آورده است!! انگار اين آدم ها با اين همه مستعصل روي يک زمين نمي زيند... دنيايي با اين همه مشکلات، کشتارها و قتل عام هاي مردم بيگناه فلسطين و عراق و يا افغانستان، جنگهاي داخلي فرقه طلبانه پاکستان يا عراق و بسياري ديگر... گوش هاي ما از اين سخن ها پر شده اما هيچ وقت پيشنهادي که پاسخگويي راستين به اين مشکلات به ميان نيامده که کليد گوشايش اين دغدغه ها روزگارمان باشد. آيا اين سلطنت طلبان و سردمداران گوشه ي چشمي به اين حقايق و به شايد پنهان شده از ديدگانشن مياندازند و اندك زماني هم براي چاره انديشي واقعي در اين زمينه گام بردارند. لشکر کشي پاسخ خاموشي قليان يک جنبش نيست، تير و تفنگ و تانک جوابگوي مشت گره شده کودکان گرسنه ي مملکتي بي سرپرست نيست و در پايان جمع و ضرب کردن ميزان توليدي دي اکسيد کربن سفره ملکه اليزابت شاه کليد گوشايش دنيايي بي غم و اندوه براي مردم گرسنه استسمار شده افريقا و خاورميانه ...

براي اطلاعات بيشتر به اين صفحه رجوع فرماييد: http://news.bbc.co.uk/2/hi/americas/6633591.stm



ّ
لحظه ها و هميشه


لحظه ها و هميشه


از: احمد شاملو


ميلاد

نفس کوچک باد بود و حرير نازک مهتاب بود و فواره و باغ بود ٭ و شب نيمه ی چارمين بود که عروس تازه به باغ مهتاب زده فرودآمد از سرا گام زنان ٭ انديش ناک از حرارتی تازه که با رگ های کبود پستان اش می گذشت ٭ و اين خود به تب سنگين خاک ماننده بود که ليموی نارس از آن بهره می برد ٭ و در چشم های اش که به سبزه و مهتاب می نگريست نگاه شرم بود از احساس عطشی نوشناخت که در لمبرهای اش می سوخت ٭ و اين خود عطشی سيری ناپذير بود چونان ناسيرآبی ی جاودانه ی علف، که سرسبزی ی صحرا را مايه به دست می دهد ٭ و شرم ناک خاطره يی لغزان و گريزان و ديربه دست بود از آن چه با تن او رفت ميان اوــبيگانه با ماجراــ و بيگانه مردی چنان تند، که با راه های تن اش آن گونه چالاک يگانه بود ٭ و بدان گونه آزمند براندام خفته ی او دست می سود ٭ و جنبش اش به نسيمی می مانست از بوی علف های آفتاب خورده پر، که پرده های شکوفه را به زير می افکند تا دانه ی نارس آشکاره شود.

نفس کوچک باد بود و حرير نازک مهتاب بود ٭ و فواره ی باغ بود که با حرکت بازوهای نازک اش بر آب گير خرد می رقصيد.

و عروس تازه بر پهنه ی چمن بخفت، در شب نيمه ی چارمين.

و در آن دم، من در برگچه های نورسته بودم ٭ يا در نسيم لغزان ٭ و ای بسا که در آب های ژرف ٭ و نفس بادی که شکوفه ی کوچک را بر درخت ستبر می جنباند در من ناله می کرد ٭ و چشمه های روشن باران در من می گريست.

نفس کوچک باد بود و حرير نازک مهتاب بود و فواره ی باغ بود ٭ و عروس تازه که در شب نيمه ی چارمين بر بستر علف های نورسته خفته بود با آتشی در نهادش، از احساس مردی در کنار خويش بر خود بلرزيد.

و من برگ و برکه نبودم ٭ نه باد و نه باران ٭ ای روح گياهی! تن من زندان تو بود.

و عروس تازه، پيش از آن که لبان پدرم را بر لبان خود احساس کند از روح درخت و باد و برکه بارگرفت، در شب نيمه ی چارمين ٭ و من شهری بی برگ و باد را زندان خود کردم بی آن که خاطره ی باد و برگ از من بگريزد.

چون زاده شدم چشمان ام به دو برگ نارون می مانست، رگان ام به ساقه ی نيلوفر، دستان ام به پنجه ی افرا ٭ و روحی لغزنده به سان باد و برکه، به گونه ی باران.

و چندان که نارون پير از غضب رعد به خاک افتاد دردی جان گزا چونان فرياد مرگ در من شکست ٭ و من، ای طبيعت مشقت آلوده، ای پدر! فرزند تو بودم.

گذر خاطره ها


لحظه هميشه گذراست
وخاطره هميشه ماندني
ومن عشق وابديت را به نگاهي مي فروختم
اگرخاطره گذرا مي شد
ولحظه ماندني

باز هم حرفي نيست



سکوت نه از بي صداييست.
نفس هست و حرف هم.
ناگفته ها و گفته شده ها. شنيده ها و نشنيده ها.
سکوت از نبودن بغض نيست. از بي دردي نيست.
سکوت از عادت نيست. از روزمرگي و فراموش شدگي. از خواب و رخوت و بي حوصلگي. از دلتنگي.
سکوت از فريادهاي در گلو مانده است و نعره هايي که هيچ وقت شنيده نشد.
همه چيز هست و گوشي نيست براي شنيدن. جز سکوتي که گاه و بيگاه همدم فريادهايي است که بي خبر و ناخواسته از روزهايي دور ميايد.
از دلتنگيهايي که فراموش شده. از خيانتهايي که به روزگار شده.
نه انگار.... باز هم حرفي نيست

با اميد


هيچ وقت نخواسته ام جاي فرشته اي باشم که تاريخ را مينويسد. روزهاي تکراري، داستانهاي تکراري، سرنوشتهاي تکراري . بيچاره فرشته ... روز آخر، تمام يادداشتهاي او ، کوچکترين نقطه عالم را هم پر نخواهد کرد. وقتي اميد در بهشت نيست، پس براي زمين معجزه است. و من هنوز با «اميد» زنده ام.

در جستجوي حقيقت


آيا هرگز در زندگي در ذهنت اين پرسش نقش بسته که چرا خدا توي وجود يک سري انسان ها اين ويژگي اخلاقي را گذاشته که روي ديگر خود رو خيلي دير نشان بدهند... و يا اينکه اين حالت و ويزگي اخلاقييشان فقط بطور موقت باشه... اگردر پاسخ به اين پرسش به نتيجه ايي رسيده ايد من را هم خبر کنيد. مگر تعادل کدام نظام طبيعت بهم ميريزه که ما نبايد از حقيقت درون يکديگر در رابطه با جهان پيرامونمان برخوردار باشيم. چرا آن قدر در اين دنيا ماديگرا شده ايم که جز استفاده و منفعت شخصي چيز ديگري برايمان مهم نيست... نه دوستي.. نه جوانمردي و نه انسانيت... و حتي اگر همه اش را به کناري بگذاريم، آخر که را بدون کمک و راهنمايي ديگران از اين سير ناملايمات روزگار کامياب ديده ايد که فقط و فقط بر خاک و سستي وزش باد دل سپرده باشد! اي کاش مي شد تاريخ انقضاي دوستيها را همان روز اول مشخص کرد. اي کاش مي شد براي ارتباطات مثل قرارداد شرکتها مفاد وعهدنامه نوشت.. ضامن و ضمانت نامه خواست. اي کاش مي شد براي اين داد و ستد دوستيها يک قاضي دستگاه حقوقي مشخص کرد. هروقت چشمم ميخوره به اين همه خيانت و رسوايي هاي اين زمانه دلم ميخواد يه سيستم پردازش و به قول اهل قضا قانونمند کرد. دريغا که در اين باب از زندگي هم دستمان از داد روزگار کوتاه...

انسان


انسان
کوته قدم مباش
زیر ستارگان
تا در پگاه بدرود
هنگام رفتن از خویش
یک آسمان ستاره تو باشی

م. آزاد