لحظه ها و هميشه


لحظه ها و هميشه


از: احمد شاملو


ميلاد

نفس کوچک باد بود و حرير نازک مهتاب بود و فواره و باغ بود ٭ و شب نيمه ی چارمين بود که عروس تازه به باغ مهتاب زده فرودآمد از سرا گام زنان ٭ انديش ناک از حرارتی تازه که با رگ های کبود پستان اش می گذشت ٭ و اين خود به تب سنگين خاک ماننده بود که ليموی نارس از آن بهره می برد ٭ و در چشم های اش که به سبزه و مهتاب می نگريست نگاه شرم بود از احساس عطشی نوشناخت که در لمبرهای اش می سوخت ٭ و اين خود عطشی سيری ناپذير بود چونان ناسيرآبی ی جاودانه ی علف، که سرسبزی ی صحرا را مايه به دست می دهد ٭ و شرم ناک خاطره يی لغزان و گريزان و ديربه دست بود از آن چه با تن او رفت ميان اوــبيگانه با ماجراــ و بيگانه مردی چنان تند، که با راه های تن اش آن گونه چالاک يگانه بود ٭ و بدان گونه آزمند براندام خفته ی او دست می سود ٭ و جنبش اش به نسيمی می مانست از بوی علف های آفتاب خورده پر، که پرده های شکوفه را به زير می افکند تا دانه ی نارس آشکاره شود.

نفس کوچک باد بود و حرير نازک مهتاب بود ٭ و فواره ی باغ بود که با حرکت بازوهای نازک اش بر آب گير خرد می رقصيد.

و عروس تازه بر پهنه ی چمن بخفت، در شب نيمه ی چارمين.

و در آن دم، من در برگچه های نورسته بودم ٭ يا در نسيم لغزان ٭ و ای بسا که در آب های ژرف ٭ و نفس بادی که شکوفه ی کوچک را بر درخت ستبر می جنباند در من ناله می کرد ٭ و چشمه های روشن باران در من می گريست.

نفس کوچک باد بود و حرير نازک مهتاب بود و فواره ی باغ بود ٭ و عروس تازه که در شب نيمه ی چارمين بر بستر علف های نورسته خفته بود با آتشی در نهادش، از احساس مردی در کنار خويش بر خود بلرزيد.

و من برگ و برکه نبودم ٭ نه باد و نه باران ٭ ای روح گياهی! تن من زندان تو بود.

و عروس تازه، پيش از آن که لبان پدرم را بر لبان خود احساس کند از روح درخت و باد و برکه بارگرفت، در شب نيمه ی چارمين ٭ و من شهری بی برگ و باد را زندان خود کردم بی آن که خاطره ی باد و برگ از من بگريزد.

چون زاده شدم چشمان ام به دو برگ نارون می مانست، رگان ام به ساقه ی نيلوفر، دستان ام به پنجه ی افرا ٭ و روحی لغزنده به سان باد و برکه، به گونه ی باران.

و چندان که نارون پير از غضب رعد به خاک افتاد دردی جان گزا چونان فرياد مرگ در من شکست ٭ و من، ای طبيعت مشقت آلوده، ای پدر! فرزند تو بودم.