فلسفه نيستی، سفسطه عمر

چند روزیست که حس می‌کنم که انگار سال هاست خدا را شکر آنچه به من داده و نداده است نکردم،

سپاس آنچه را که دائماً سرشارش بوده ام و آنچه را که از آن‌ محروم داشته،

آنچه را که رهاییم داده و آنچه را که گرفتارم کرده،

آنچه را که دائماً بهره‌مند بودم و آنچه را که نابینای حضورش، آنچه را محروم بوده‌ام و طالب و تشنه اش و ...


سیر عجیبي است زندگی‌ در این برحه، نه از بابت تجربهٔ بیش از این که هرگز نداشته ام، بلکه از پستی و بلندیهایش، از نزدیکی و دوری شدن از خود، از ماهیت هستی خود، از درک جایگاه هستی‌ و نیستی خود.

وقت فلسفه و سفسطه ندارم اما به ناگاه آنچنان مرا حس و حالی فرا گرفته که دلم می‌خواد بهتر از پیشم برای آینده تلاش کنم، برای خود، زندگی‌ و همسر خود، آینده و بشریت! شاید روزی، ثانیه ای اسمی از من برده شود، مثل بسیاری دیگر و صد البته با یاد و خاطری نیک و با طلب مغفرت و آمرزش نکو.

برچسب‌ها: