سوال



در روزي که گذشت:
از پروژه بايد گفت که عجيب اينست که هروقت که اميدوار به روشني و پيشرفت در آن ميشوم بيشتر پيچيده و ناممکنتر ميشه... اما دست بردار نيستم آنقدر تقلا ميکنم تا به جايي برسانمش، هنوز 12 روز ديگر باقيست...
از سياست: اولين بار بود که قسم خوردن يک نماينده مسلمان مجلس امريکا بر روي قرآن بجاي انجيل صورت گرفت. از عراق، خبرها حاکي از اينست که معترضين قتل صدام خواستاره جلوگيري از اعدام برادر ناتني صدام و ديگر قاضي محکوم به اعدامند اند. بالاخره تلاشهاي حرکت حمايت از زنان موفق به نشاندن اولين سخنگوي زن بر مقام مجلس امريکا شدند که اين مقام بد از دستيار رييس جمهور، دومين مقاميست که مي تواند جانشين رييس جمهور شود. خانم ننسي پلسي پس از گذشته 12 سال بار ديگر قدرت را به دستان دموکراتها سپرد. اكنون تصميمگيريهاي آتي دولت آمريکا در موارد مختلف علل خصوص جريان عراق ميتواند بيش از پيش تحت تاثير قرار گيرد که خود مي تواند تاثير گذار فعل و انفعالات مختلفي از جهات سياسي -اقتصادي گردد. از ديد من حکم کنوني حضور نظاميان در عراق همچون گذشتن از چراق قرمزيست که بازگشت به نقطه عبوري ديگر تاثيري در حرکت انجام شده ندارد چرا که از پايه اشتباه بوده... اما کجا و چگونه بايد آن را به پايان رساند مي تواند بر رونده گذشت جريانات داخلي عراق و همچنين آرامش منطقه تاثير فراوان بگذارد. بايد نشست و به اين گذار نگريست........

بوي باران



امروز از آن روزهاي باروني بود... گاهي باران را طراوتبخش ميخوانن، براي بعضي هم غمنگيزه... براي من امشب بيشتر يادآوره بازگشت بود، بازگشت به دنيايي که شايد تعلقي به آن پيدا کردم که شايد از عادت برميخيزه! هر چه هست حس عجيبيه!!!... اين حس من رو به ياد شخصي مي اندازه که تقريباً در پايان سفرم با او آشنا شدم، مردي مسن با موي جو گندمي، چهره اي جاافتاده... کلام را با تشخيص هويت من آغاز کرد. پشت تلفن بودم که مهاوره فارسي من رو شنيد در همان لحظه به من اشاره کرد که اگر در جستجوي آدرسيم از او کمک بگيرم، من هم از فرصت به غنيمت آماده استفاده کردم و از او آدرسي که مي خواستم را پرسيدم. در مسير مترولينک LA -Irvine بودم و از او حدود ايستگاهي رو که مي خواستم پرسيدم، کلام را كاملا شروع نكرده بودم که متوجه شدم با يک ايراني شناس روبرو شدم در ميان کلامش از من سوالاتي کرد تا در اندك زمان من رو ارزيابي کند و شايد سر رشته کلام را بيشتر باز كند. برايم خيلي جالب بود با يک ايراني شناس روبرو شده بودم. از تمام زير و بم کار آگاه بودبه طور مثال اينکه ايراني از خطاب شدن به عنوان يک عرب بدش ميايد و خود را موفقتر از قومييت هاي پيرامون سرزمين خود ميداند، تعصبي ولي پر کوشش و زرنگ است... بله همه اينها چکيده کلامي بود که از زبان يک ژورناليست امريکايي در مورد ايرانيان شنيدم، مي گفت ايرانيان امريکا اگر چه در تمامي حرفه ها نفوذ کرده اند اما چهرهاي موفقشان به روشني در اين سرزمين ميدرخشند... نميدونم سخن چگونه به فسنجان رسيد! در آغاز از تلفظ واژه متوجه منظورش نشدم اما در پي مواد مورد استفاده براي تهيه اين غذا به نآگاه متوجه داستان شدم. سخنش حاکي از بي تجربگي عده اي از زنان ايراني در تبخ اين غذا بود... دلم ميخواست ازش بپرسم مگر چند بار و در کجاها اين غذا رو خورده که اين چنين با يقين ميگويد که بسياري از ميزان و حدود مواد اوليه اين غذا آگاهي کامل را ندارند. هنوز سخنش به اتمام نرسيده بود که نقل از دوستي گذشته خود با دختري ايراني اشاره کرد و گفت: آري، اكنون دختران ايراني-امريکايي با هرکه که بخواهند رابطه برقرار مي کنند و محدوديت هاي خانواده مانع اين امر همچون گذشته نمي شود. در پي آن نظر من را در اين زمينه پرسيد و من هم از آزادي تصميم گيري انسانها برايش گفتم. پس از آن از من پرسيد که مي داني به LA و Orange County چه ميگن؟ اشاره کردم که نميدانم. گفت که LA معروف به تهرانجلس است و Orange County به Little اصفهان!!! برام خيلي جالب بود که اين کلام را از يک امريکايي در مورد اين سرزمين بشنوم. ناگهان کلام به تاريخ و تمدن کشيد و به من کتاب خود را معرفي کرد با عنوان "Persian Power" از استن برين. بله با يک نويسنده - ژورناليست حرفه اي روبرو شده بودم. خيلي دلم ميخواست که بيشتر با او صحبت مي كردم اما به مقصد رسيده بودم و پايان اين مکالمه... از او خداحافظي کردم و نامش را به خاطر سپردم، تا به هتل رسيدم نامش را از گوگل اين محرم جستجوها و کنجکاوي ها جويا شدم. بله، با شخصي بر حسب اتفاق آشنا شده بودم که در آثار مختلفي از ايران و ايراني سخن گفته بود. هنوز موفق به تهيه کتابش نشده ام، اما کنجکاوم بدونم در اون از که و کجا سخن ميگه و هزاران سؤال ديگر... اگر فرصتي شد اين انديشه را عملي ميکنم ...

سلامي گرم پس از غيبتي طولاني



با سلام، ميشه گفت نزديک به دو ماهي ميشه که من به وبلاگم سر نزدم دليلش را نميدونم پر مشغلگي و يا شايدم بي حوصلگي از نوشتن آخه نوشتن هم حوصله مي خواهد. در هفته اخير در سفري بودم که ازش کلي تجربه ياد گرفتم، با افراد جديدي آشنا شدم و جاهاي مختلف عجيب ولي جالب، زيبا، يا ساکت و خلوت که دنيايي فکر را به خاطرم به ارمغان مي آورد و يا شلوغ و پر ازدحام که حضور درون حکايت از زندگي بود. سفر را با گذري از نگيني در دل کوير باير نوادا آغاز کردم، بله وگاس: شهري پر از کازينو و قمار و کلاب. شهري انبوه از مدل سازيهاي زيباي مختلف جهان تا يادآور خاطرات بسياري باشد: از بودا و قصر سزار تا برج ايفل فرانسه و قيصريه و علاادين و دزدان دريايي و مصر و گنج و غيره.



همه و همه به صورت سمبلهاي مختلف در گوش و کنار هتلهاي اين شهر ميدرخشيدند. حيات در اين شهر شب ها به وضوخ ديده مي شد. خيابانها انبوه از آدمها، ماشين ها و صدا و همهمه... سعي کردم با گرفتن عکس تک تک اين لحظات را ثبت کنم اما گاهي عکس به تنهايي، بازگوي تمامي اين چيزها نيست. سفرم در ايامي صورت گرفت که شهر با ديدار جميت ايرانيان از تمامي نقاط امريکا مواجه مي شد. امکان نداشت که به خيابان رفت و صداي ايراني و کلام فارسي را در گوش و کنار شهر نشنيد. بهانه اي جز حضور هنرمندان ايراني و کنسرتهايي به بهانه سالروز تولد حضرت مسيح نبود. زمين و آسمان يادآوري ايران را برايم داشت.

از اونجا به سمت دياري که حتي از ديدگاه آمريکيها هم از انبوه از ايراني مي آيد رفتم. درست کاليفرنيا!! از شهرهاي سن دياگو، لوس آنجلس، سنتا مونيکا، سنتا آنا گذر کردم. شلوغي و ازدحامش ياد و خاطره ايران را برايم آورد. همه جا بوي ايران و ايراني به مشام مي رسيد، چيزي نبود جز يادآوري خاطره هاي گذشته...