حکايت دل

بالاخره بعد از پنج سال برگشتم، برگشتم و انگشتانم را با مضراب به تارهاي زرد و سپيدش کشيدم. با آن همه تاخير و دوري، باز هم پذيراي من بود. بي آنکه تغييري در چهره اش پيدا شده باشد، صدايش همچون گذشته گرم و پرشور بود. گويي غوغاي آسمانگونه اش باري ديگر دل را مي پروراند. دلم را شوري ديگر پر کرد. ذهن و خيالم را بي هيچ مقدمه ايي به شش ساله پيش برد. بي ريا گونه اما با آن همه شور و شعف. دلم ميخواست دستانم همچون قبل مي شد که چهارگاه و دشتي و اصفهان را با چنگه هاي خويش ميپيمود. اما دريغ ... راهيست بلند و نيازمند شکيبايي و پشتکاري. اين دفعه ميخوام تمام صبر و حوصلم را بر سرش بكار گيرم و به اين راحتي کنارش نگذارم، مثل هر عادتي نيست که بشه به اين راحتي همراه هميشگي اوقات تنهاييش کرد اما هيچ مونسي هم بهتر از صداش نيست محزون و پر شور، فريبا و دلکش. از نگاه ياران به ياران ندا مي رسد، دوره رهايي فرا مي رسد ....



از نگاه ياران به ياران ندا مي رسد
دوره رهايي فرا ميرسد
اين شب پريشان سحر مي شود
روز نو گل افشان به ما مي رسد
بخت آن ندارم كه يارم كند ياد من
حال من كه گويد به صياد من
گرچه شد به نيزار گرفتار بيداد او
عاقبت رسد عشق به فرياد من
از نگاه ياران به ياران ندا مي رسد
دوره رهايي رهايي فرا مي رسد
ساقيا كجايي كجايي كه در آتشم
وز غمش نداني نداني چه ها ميكشم
ساقي از درو بام بلا مي رسد
بر دلم از اين عشق چه ها مي رسد
از نگاه ياران به ياران ندا مي رسد
دوره رهايي رهايي فرا مي رسد

فريدون مشيري