قیصر امین پور از پيش ما رفت


قیصر امین پور شاعر ایرانی و استاد دانشگاه تهران، بامداد سه شنبه ۸ آبان در سن چهل و هشت سالگی در تهران درگذشت. آقای امین پور، به دلیل بیماری قلبی، در بیمارستان دی تهران بستری بود. گفته می شد که این شاعر ایرانی، پس از یک حادثه تصادف در سال ۱۳۷۸ خورشیدی، از بیماری های مختلفی رنج می برد و دست کم دو عمل جراحی قلب و پیوند کلیه را پشت سرگذاشته بود. او دوشنبه شب پس از احساس درد به بیمارستان دی تهران منتقل شد و ساعاتی بعد درگذشت. روحــش شــــاد باد.

دست عشق از دامن دل دور باد!
می ‌توان آيا به دل دستور داد؟

می ‌توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادی از ساحل مباد؟

موج را آيا توان فرمود: ايست!
باد را فرمود: بايد ايستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بی ‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می ‌دانست تيغ تيز را
در كف مستی نمی ‌بايست داد

از واپسین اثر قیصر امین پور: دستور زبان عشق

شواليه موسيقي


شان شواليه دولت فرانسه به خاطر يك عمر فعاليت هنرمندانه شهرام ناظري (كه از او به عنوان به پاواراتي ايران ياد مي كنند) امروز به اين آوازخوان سنتي ايران اهدا مي شود. نشان شواليه، يكي از قديمي ترين و بالاترين نشان هاي دولتي فرانسه است كه اهداي آن از قرن هـجـدهـم مـيـلادي آغاز شده است.
از درخشان ترين آثار استاد مي توان : شور انگيز با همكاري استاد حسين عليزاده، گل صد برگ و آتش در نيستان با همكاري استاد جلال ذوالفنون ، كنسرت اساتيد با همكاري گروه استاد فرامرز پايور و بي قرار با همكاري گروه جليل عندليبي را نام برد. شهرام ناظري طي فعاليت هنري خود براي اجراي كنسرت هاي موسيقي اصيل ايراني و عرفاني، سفرهاي بي شماري به كشورهاي آسيايي، اروپايي و آمريكا داشته است و در فستيوال هاي جهاني نيز حضور به هم رسانيده است . وي درسال هاي اخير باحضوري بيشتر در كنسرت هاي داخلي كه با همه زحمات و مشقات اجراي آنها به دليل كمبود امكانات و مشكلاتي كه همواره در سال هاي پس از انقلاب اسلامي در ايران پيش روي هنرمندان و به ويژه اهالي موسيقي بوده است به درخواست علاقه مندان خود جواب مثبت داده است.

اوج ازدحام


هيچ چيز مـثل آرامش پيـش از طوفان زيبا و شورانگـيز نيست.
صـداي گامهايش در جاي جاي زمان مي پيچد اما گويي هيچکس از حال و روز او خبر ندارد.
بي خبر از آن همه شور و هياهو، اندوه و سـکوت، تنهايي در اوج ازدحام ...
مي آيد و مي برد،
مي سـپارد و مي ستاند ...
بي آنکه لـحظه اي زير پرسش رود!

وز بهر چه گويم


در دير مفان آمد يارم قدحي در دست *** مست از من و ميخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نوپيدا *** وز قد بلند او بالاي صنوبر پست
آخر بچه گويم هست از خود خبرم چون نيست *** وز بهر چه گويم نيست بادي نظرم چون هست

باز هم يک روز ديگه با کلي آرزو و پريشاني ... دلسرد نشو و دوباره شروع کن، گر چه عمرت قدري تلف شده و آن موقعيت اول را نداري ولي باز هم مطمۀن باش که به خوشبختـي و موفقيـت مي رسي....

اين هم از حافظ!!! آه....!!!

بـگذريـم...

نـکته هاي روز:
* عيد سعيد فطر را به همـه دوستانم تبريک ميگويم.
* تولد يکي از دوستانم را بهش تبريک ميگم و آرزوي لحظه لحظه اي سرشار از شادي و موفقيت را برايش دارم.
* استقلال هم که باز بدشانسي آورد و بازي را به تساوي با پرسپوليس پايان داد.
* امان از GRE!!!
* پروژه هم که رو به آخره...
* اين روزا دلم ميخواست بال مي گرفتم و از آينده نزديک خود با خبر ميشدم. هيچي آزار دهنده تر از تشويش و پريشاني نيست.....

سايه شوم


هر چه مي گذشت زندگي سخت و دوشوارتر مي شد. اميد ها و آرزوهايش يک به يک در مقابل چشمانش نا ممکنتر مي شد. اما باز هم ته دلش اميدي او را به آينده اي نويد مي داد. با کوچکترين تشويق آنچنان پر انرژي مي شد که ايکاش هميشه اين اميد برايش مهيا بود. اما همچنان چيزي او را آزار مي داد. فکري که شايد همه زندگي او را برهم زده بود... عاملي که هم چون سايه سياهي تمام زندگي او را تاريک کرده بود... اختلالي بس هولناک... ايکاش مي شد رهاييش داد!

قبول واقعيت


بعضی وقتها یه چیزی قلقلکت میده که بنویسی...بنویسی تا مغزت بتونه راحت تر نفس بکشه. انگار بخوای کاری بکنی که دقدغه ذهنيت را خالي کنه...نمی دونم. ولی به قدری چیزای عجیب و غریب دیدم و شنیدم که بعضی وقتها فکر می کنم ممکنه واقعا همه چی واقعی باشه حتی خوابهایی که می بینم! نمی تونم قبول کنم...برام قابل قبول نیست که بشه براحتی سر همه رو کلاه گذاشت و همه رو خر فرض کرد. نمی تونم قبول کنم که دروغ بشنوم و بشنویم...شاید ما خیلی زود باور شدیم شاید هم بقیه...شاید هم ما زیادی حساس شدیم و بقیه گاو تر...یکی به من بگه سرعت تاریکی چقدره؟ احساس می کنم که از سرعت نور بیشتره...


با این حال امروز به نتیجه ای رسیدم که از امروز به بعد بیشتر قبولش دارم: تا حالا به آسمون نگاه کردی؟ ستاره ها رو چطور؟...قاطی همه ی اون ستاره ها و اون همه صورت فلکی توی اون آسمون گنده, هیچ کدومشون به پای خوشه ی پروین نمی رسن...

کنج قفس


خوشا مرغی که در کنج قفس با یاد صیادش
چنان خرسند بنشیند که پنـدارند آزادش
نمی‌گویم فراموشش مکن گاهی به یاد آور
اسیری را که می‌دانی نخواهی رفت از یادش
دلم درآتشست ازعشق و من آسوده‌ام ازغم
که می‌دانم محبت می‌رسد روزی به فریادش!

چشمه آب حيات
گفتن آزادي


از قفس چه مي داني ؟ گفتي : آزادي
ــ از تنهايي ؟ گفتي : همزباني
ــ از محبت ؟ : عشق
ــ از دوستي ؟ : صداقت
ــ از بهار ؟ : طراوت
ــ از سفر ؟ : انتظار
ــ از جدايي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ : ........
باز هم گفتم جدايي ؟ سکوت تو مرا شکست ...
به چشمانت نگاه کردم و گفتم بگو ...

کوه‌ها



کوه‌ها با هم‌اند و تنهاي‌اند
هم‌چو ما، باهمان ِ تنهايان.