سايه شوم


هر چه مي گذشت زندگي سخت و دوشوارتر مي شد. اميد ها و آرزوهايش يک به يک در مقابل چشمانش نا ممکنتر مي شد. اما باز هم ته دلش اميدي او را به آينده اي نويد مي داد. با کوچکترين تشويق آنچنان پر انرژي مي شد که ايکاش هميشه اين اميد برايش مهيا بود. اما همچنان چيزي او را آزار مي داد. فکري که شايد همه زندگي او را برهم زده بود... عاملي که هم چون سايه سياهي تمام زندگي او را تاريک کرده بود... اختلالي بس هولناک... ايکاش مي شد رهاييش داد!