بودن

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک

احمد شاملو

بايد بودن

بايد بودن تو باش

هی نگو سفر ، محاله

حنجره گل ميشه بی تو

با تو آوازم زلاله

بستن بيهوده بسه

که خيال خام رفتن

تو نباشی کی بگيره

خستگی رو از تن من

قصه تو من می نويسم

هی نگو اين سرنوشته

بی تو بودن اوج تلخی

موندن پشت بهشته

واکن از تن رخت رفتن

محرم خواب شبونه

عشقو تنپوش تنم کن

مثل هر شب عاشقونه

غزال

با صداي عصار:
http://www.umahal.com/g.htm?id=217


يادم هست ، يادت نيست
اين دلريخته را شهيار قنبري سروده ست . ترانه نويسي كه ترانه هايش از سال هاي دور وردزبان ام بوده . هر جا نامي از او مي ديدم گوش مي سپردم به ترانه اش.فرقي نمي كرد برايم كه كدام خواننده دارد ترانه اش را مي خواند . مهم براي من خود او بود . خود شهيار قنبري ...


روز پائيزيِ ميلاد تو در يادم هست
روز خاكستري سرد سفر يادت نيست

ناله ي ناخوشِ از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر يادت نيست

تلخي فاصله ها نيز به يادت مانده ست
نيزه بر باد نشسته ست و سپر يادت نيست

يادم هست ، يادت نيست

خواب روزانه اگر در خور تعبير نبود
پس چرا گشت شبانه، در به در يادت نيست ؟

من به خط و خبري از تو قناعت كردم
قاصدك، كاش نگويي كه خبر يادت نيست

يادم هست ، يادت نيست

عطش خشك تو بر ريگ بيابان ماسيد
كوزه يي دادمت اي تشنه، مگر يادت نيست ؟

تو كه خودسوزي هر شب پره را مي فهمي
باورم نيست كه مرگ بال و پر يادت نيست

تو به دل ريختگان چشم نداري، بيدل
آنچنان غرق غروبي كه سحر يادت نيست

يادم هست ، يادت نيست ...
باغ آیینه

باغ آیینه

چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.

گهواره های خستگی
از کشکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خکستر شده را
روشن می کند.
***
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تک -
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.

احمد شاملو


جان انسانيت

صبح اول وقت مثل همیشه پس از اینکه از خواب بیدار شدم لپتاپم را که مثل همیشه کنارم قرار داشت باز کردم و نگاهی‌ به ایمیل و نگاهی‌ گذارا به اخبار لیست شده در وبسایت‌های فارسی‌ و انگلیسی‌ کردم که ناگهان چشمانم به خبر سقوط هواپیمای قرقیزی افتاد! اما این بار خبری که بيش از پيش به ایران و ایرانی‌ ربط داشت و تخمین کشته شدن حدود ۵۰ تن از هموطنانم... هواپیمای مسافربری از نوع بوئینگ 737 به یک شرکت خصوصی قرقیز به نام آیتک ایر تعلق داشت و در اجاره شرکت هواپیمایی آسمان ... حال آنکه همه جا خبر از کاستی و ضعف هواپیماهی روسی به علت عدم گذراندن بسیاری از استاندارد‌های جهانی‌ میدادند که این خود باعث تحریم فعلي عبور و مرورشان از بسیاری کشور‌های اروپایی‌ شده، اما با همهٔ این اوصاف باید در خبر‌ها شنوندهٔ اجارهٔ چنین هواپیماهايي توسط ایران و به مخاطره کشيده شدن جان هزاران مسافر آن شد! مسؤول کیست!!! اندکی‌ به جستجوی مطالب گوشه و کنار وبسايت ها پرداختم و ناخداگاه به تعداد نچندان کم از فروند هواپیماهای ایرانی‌ که ظرف چندین سال گذشته بطور عمد و غیرعمد در سوانح هوایی از بین رفته و جان هزاران مسافر خود را به مخاطره انداختند به ذهنم خطور کرد. ياد مسافرانی که اغلب در پس بهانهٔ پیام تسلیت و اعلام عزای عمومی‌ دیگر از خاطر اذهان عمومي میرفتند، و آن بازماندگانشان بودند که در غم داغ عزیز خود مدتها به سوگ مینشستند. بهای مخاطره ای که حاصل لجبازیهای سیاسی دولتها بود، حاصل تحریمهای اقتصادی و باج و خراجهای میلیونی دلاري، حاصل ناچیز شمردن جان انسانيت، حاصل بی‌ تفاوتی دولتها و زیر پا گذاشته شدن حقوق بشری در میان این همه بی‌ عدالتی!

حس عبور

با عمیقترین یادها این روزا همسفرم
وقتی‌ ازتو دورم بیشتر از پیش در ذهنم بهت نزدیک تر میشم..
فکر و خیالت ذهنم رو این روز‌ها پر کرده
من به تو فکر می‌کنم و تو به...
یعنی‌ واقعا می‌شه این همه فاصله میانه ذهن من و زمان تو باشد.
دل من می‌خواست اکنون لحظه‌ای مهیا میشد که میتوانستم که بفهمم درون ذهن تو چه‌ می‌گذرد.
همیشه در ذهن خود جستجوگر حقیقت رابطهٔ معکوس فاصله و خیال بودم اما هیچ رابطهٔ خطی‌ برایش نیافتم.
من پیرو معادله و حاصل توانها و تو دنباله روی جواب کسر‌ها و حاصل اعشارها
سکوتت برایم هیاهوی جنجالها، شعفت بانی حضور و یک لبخند، اضطرابت ربایندهٔ آرامش من.
من همچنان در کنج این خلوت منتظر، آرزومند پیروزی و پشتیبانت خواهم بود.

.
.
.


"من دلم می گيرد
من به اندازه آن حس عبور افکار
از دايره بی ربط و خط خطی درمغزم هربار
بادوسه خط شعر می کنم ياد تو را باز تکرار
وقتی در موطن خود
هيچ سبکی با اين دل خود همراه نبود
هيچ دوستی فرکانس نفسم را
در نبض عبور در شعرم همراه نديد
..."




بي سخن
همگی وبالم از تو، به خدا بنالم از تو
ز همه جدام کردی، ز خودم مده جدایی
در اين بن بست
دهان‌ات را مي‌بويند
مبادا که گفته باشي دوست‌ات مي‌دارم.
دل‌ات را مي‌بويند
روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين
و عشق را
کنار ِ تيرک ِ راه‌بند
تازيانه مي‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد

در اين بُن‌بست ِ کج‌وپيچ ِ سرما
آتش را
به سوخت‌بار ِ سرود و شعر
فروزان مي‌دارند.
به انديشيدن خطر مکن.
روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين
آن که بر در مي‌کوبد شباهنگام
به کُشتن ِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد
آنک قصابان‌اند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود
روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين
و تبسم را بر لب‌ها جراحي مي‌کنند
و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد

کباب ِ قناری
بر آتش ِ سوسن و ياس
روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين
ابليس ِ پيروزْمست
سور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان بايد کرد

احمد شاملو
دل افروزان شادی
آرزومند لحظه لحظه‌ای شاد برایت:

دل افروزان شادی

نسیم صبح بوی گل پرکند
افق دریایی از نور است و لبخند
دل افروزان شادی را صلا زن
سیه کاران غم را در فروبند

فریدون مشیری


باری از خیال
هر زمان که خیالی در ذهنم پر میکشد به یاد آن کودک خردسالی میفتد که با حسرت چشمانش را به اسباب بازی دیگری میدوخت. ذهنیتی که اگر در درون نپرورد هرگز دست یافتنی نخواهد بود، داند که کنون که از خانه دور است، داند که زاریش بازیچه را رهسپار خانه نمیکند. لیک خسته، گام در جای پاهای مادر میسپارد، نرم و سنگین رهسپار عدم کودکی میسپارد و راه آرزو را با باری از خیال و وهم مي پيمايد تا شايد روزگار دلسپرده‌اش را بسویش فرا خواند.
ســـــــر
Your purpose is what you say it is.

Your mission is the mission you give yourself.
Your life will be what you created as no one stands in judgment of it, now and ever.
Joy, love, freedom, happiness, laughter… That’s what it is.

"Follow your bliss and the Universe will open doors for you where there were only walls."

Joseph Campbell

A future of unbounded potentials...

There is nothing that you cannot be, or do, or have.
You are magnificent creator and you are here by your powerful and deliberate wanting to be here.
Go forth, giving thought you are wanting, attracting life experience what you desire what you want and once you decided, giving thought you have! That’s the secret
!!!

احساس غریبی
باران، از تو میخواهم بپرسم. از تویی که ممکنه بهتر از هرکس دیگری بدانی چرا این همه فاصله میان من و طراوتش افتاده؟ آیا فرهنگ واژگان من جامه ای تازه به چهره من آراسته؟ طنين صدایم مایهٔ نفرت شده؟ با یقین باید لحظه ای درنگ کرد! یک قدم به عقب! بکوشیم حقیقت درونمان را بگوییم بدون اندکی‌ احساس غریبی! بیا و آشنای من باش! ستایش کن حقیقت حضور را! حقیقت تو! حقیقت من! حقیقت این ما! مرا، در این گوشه، هر آرزویی که به این نام باشد پدیدارست! سخن از تبعید، حبس در گوشهٔ این مهمانخانهٔ گذرا! آنجا که دل میبندی و دلبر از تو فراریست! بسان مهمانی میان مهمانی سنگهـــا! دلم میخواست، تو بگویی چگونه خود را رها از گلوی آسمان میکنی‌! رها از دیدگان ما! و این خاطرات ماست که لبریز از این رنگ و حال و هوا شده است! لااقل تو در گوشه ای، بر روی زمینی‌، آن کنج دیوار فرو ریخته‌اش فریاد مرا بنویس!
دل تنگیهای آدمی
دل تنگیهای آدمی را
باد ترانه ای می خواند
رؤیاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای برزبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
طواف کعبه دل

طواف کعبه دل کن اگر دلی داری ----- دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری

طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود ----- که تا به واسطه آن دلی به دست آری

هزار بار پیاده طواف کعبه کنی ----- قبول حق نشود گر دلی بیازاری

بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور ----- که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری

هزار بدره زرگر بری به حضرت حق ----- حقت بگوید دل آر اگر به ما آری

که سیم و زر بر ما لاشیست بی‌مقدار ----- دلست مطلب ما گر مرا طلبکاری

ز عرش و کرسی و لوح قلم فزون باشد ----- دل خراب که آن را کهی بنشماری

مدار خوار دلی را اگر چه خوار بود ----- که بس عزیر عزیزست دل در آن خواری

دل خراب چو منظرگه اله بود ----- زهی سعادت جانی که کرد معماری

عمارت دل بیچاره دو صدپاره ----- ز حج و عمره به آید به حضرت باری

کنوز گنج الهی دل خراب بود ----- که در خرابه بود دفن گنج بسیاری

کمر به خدمت دل‌ها ببند چاکروار ----- که برگشاید در تو طریق اسراری

گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت ----- شوی تو طالب دل‌ها و کبر بگذاری

چو همعنان تو گردد عنایت دل‌ها ----- شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری

روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات ----- دمت بود چو مسیحا دوای بیماری

برای یک دل موجود گشت هر دو جهان ----- شنو تو نکته لولاک از لب قاری

وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی ----- ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری

خموش وصف دل اندر بیان نمی‌گنجد ----- اگر به هر سر مویی دو صد زبان داری

ديوان شمس
تبعـيض
آدمها با هم برابرند ، اما پولدارها محترمترند . همه آدمها با هم برابرند ، اما دخترها پرطرفدارترند . همه آدمها با هم برابرند ، اما بچه ها واجبترند . همه آدمها با هم برابرند ، اما خانمها مقدمترند . همه آدمها با هم برابرند ، اما سياهها بدبختترند و سفيدها برترند... البته تبعيضي در كارنيست . در كل همه آدمها با هم برابرند ، اما بعضيها برابرترند.
- ناشناس
خودت را گول نزن

: جناب شور و اشتياق کیلو چنده؟

: انرژی با بازده بالا دارید؟

: در چه سایز و ابعادی دارید؟ (قرص، آمپول، پتچ، محلول، سروم) ؟؟؟

یه ۳-۴ روز هست که حال و حوصلهٔ هیچ چیز رو ندارم. دستم به کار نمیره. خرواری از کار و پروژه سرم ریخته. کلی‌ کارهای شخصی‌ ناتمام دارم که فقدان شور و انرژی من را از همشون فاصله انداخته. دیگه آدم خودش را نمیتونه گول بزنه. با چشمای باز میبینی‌ که حس و حال هیچ چیز نیست اما چارهٔ کار رو هم نمیدونی! از روضه و حدیث هم خسته شدی!

دیگه قول جایزه، وعده و وعید هم کارساز نیست! حتی با وجود رسیدن بهشون باز میبینی‌ که اون ذوق و اشتیا ق هميشگي را آنطور که باید و شاید به همراه نداره! کجاست شکیبایی که سخن از روح سبز زندگی‌ بمیان میاورد! یا دي اکسيد خون من بالا رفته یا درصد حضورش توی هر دمی که بالا میکشم غیره منتظرست! دنبال یه هوای تازم، یه روح تازه، تا از این سراب رها بشوم ...

‌ای کاش ...

نفس نابالغ
در وجود همهٔ ما بخشی هست که خارج از گذر زمان به زندگی‌ خود ادامه میدهد. شاید تنها در لحظه و موقعیت خاص باشد که از حقیقت سن و گذران لحظه لحظهٔ عمر خود با خبر میشویم، اما بیشتر اوقات پرده‌ای از فراموشی را میان این گذر حقیقت بیرون و نفس نابالغ درون برای هرکس مستور مي سازد.
دوباره زیستن
حس عجیبی‌ بود. با تمام جسارتی که داشتم وارد آب شدم. مثل همیشه دل را زدم به دریا... اما این بار بهای این تجربه دو سه دقیقه آب استخر خوردن و دست و پنجه نرم کردن با ترس و حس خفگی. یک بار دیگه ضرورت یاد گرفتن این مهارت در مقابل دیدگان من به وضوح مشخص شد. اگر چه تصمیم گیریها و اقدامات ما در ظاهر به نتیجه و تجربه ی خاتمه پیدا می‌کنه اما حسی را که این بار تجربه کردم بسیار پیچیده تر و عجیبتر از آنچه بیش از این برای من رخ داده بود. حس دوبار نفس کشیدن، شاید از دیده بسیاری این گفته اغراق به نظر بیاید اما حس دوباره زیستن را در این در این فاصله در خودم تجربه کردم. همیشه این حس ترس و واهمه بوده که مرا و بسیاری دیگر را از انجام آنچه باطنشان میطلبد فراری میدهد. فایق آمدن بر این ترس و و واهمه هدف اصلی‌ لحظه لحظهٔ زندگی‌ روزمرهٔ ماست خواه می‌خواهد در حد علایق و تمایلات درونی‌ باشد، خواه در حد رفع نیازهای اساسی‌ روزمرهٔ انسانی‌....