احساس غریبی
باران، از تو میخواهم بپرسم. از تویی که ممکنه بهتر از هرکس دیگری بدانی چرا این همه فاصله میان من و طراوتش افتاده؟ آیا فرهنگ واژگان من جامه ای تازه به چهره من آراسته؟ طنين صدایم مایهٔ نفرت شده؟ با یقین باید لحظه ای درنگ کرد! یک قدم به عقب! بکوشیم حقیقت درونمان را بگوییم بدون اندکی‌ احساس غریبی! بیا و آشنای من باش! ستایش کن حقیقت حضور را! حقیقت تو! حقیقت من! حقیقت این ما! مرا، در این گوشه، هر آرزویی که به این نام باشد پدیدارست! سخن از تبعید، حبس در گوشهٔ این مهمانخانهٔ گذرا! آنجا که دل میبندی و دلبر از تو فراریست! بسان مهمانی میان مهمانی سنگهـــا! دلم میخواست، تو بگویی چگونه خود را رها از گلوی آسمان میکنی‌! رها از دیدگان ما! و این خاطرات ماست که لبریز از این رنگ و حال و هوا شده است! لااقل تو در گوشه ای، بر روی زمینی‌، آن کنج دیوار فرو ریخته‌اش فریاد مرا بنویس!