شب مه آلود



آسمان را يک پارچه هاله اي از مه گرفته بود.... ديدگان فاصله اي بيشتر از جلوي گامهايش را نمي ديد... آواي يکتاي صدايش فضا را آکنده کرده بود: "وقتي که من عاشق ميشم، دنيا برام رنگ ديگه است..." به راستي که رنگ و جلاي اين لحظات فرا گرفته از مه، گوياي حال و هواي ديگريست!!! چراغهاي اتوبان را با آن همه درخششش به صورت انکسار گونه لکه هاي نوراني مي شد ديد. تنها و راهگشا... اما راه همچنان ادامه داشت. شب نماهاي حاشيه جاده هم راهبران گوشه اي از اين راه بودند. همه به دنبال نقطه اي دور... ستارگان اين کرانه هم، از راه دور و نزديک خبر از حضوري ديگر را ميدادند. "عشق واسه من يک معجزه است، توي لحظهاي بي اميد ...تو صبح سردم... مثل طلوع خورشيد..."