گام در خيال کودکي

اگر راه رفتن را از من بگیرند احساس می‌کنم دیگه راهی‌ برای بازي افکارم برام نمیماند. بماند که سرعت گام برداشتنم در این راه رفتن‌ها باعث شده که لقب‌هایی‌ به من داد بشه از واتو واتو تا رد رانر و غیر... خوشم میاد از آدمایی که ضعف خودشون را با اسم گذاشتن روی اطرافیان میپوشانند، ضعیف‌ترین هنر قدرت تخیل بشر ... اما ظاهرا در عمل کسی‌ انرژی همگامی با من را نداشته... Laughingاصل مطلب چیز دیگریست که از راه رفتن لذت میبرم، چرا که ذهنم آزادتر به گذشته سیر میکنه. حال و هوای این روز‌ها طوری که باید دست کم یه دست شلوار و کاپشن و کلاه را پوشید. اما محیط سازی حافظٔه تصویری من جور دیگری با این محیط امشب روبرو شد؛ سوز سردی که به صورتم میخورد، بوی سوختن هیزم شومینها که از دودکش فضا را پر کرده بود ذهن مرا به سال‌ها قبل میبرد، جادهٔ کرج، باغ طاووسیه، بوی هیزم توی تنور زمینی‌ کنج استخر، سیب زمینی‌‌های سر چوب کرده که لایه خاکستر‌ها پنهان بودند، و نشستن پایه استخری که کسی‌ جرات شنای توش رو در این فصل سال نداشت میبره، و صدای زوزهٔ سگ‌ها که در خیال کودکی گرگ و شغال بودند ما را کنج دیوار باغ نگه میداشت و ستارهای این شب‌ها که آسمون را چراغونی کرده بودند... حالا فکر کن که با این خیال‌ها داری راه میری، قدم زدن در عالمی شیرین تر از حال... چقدر این آهنگ دلکش رو دوست دارم که این عالم را توصیف می‌کنه:

به چشم من همه رنگی فريبا بود
دل دور از حسد من شکيبا بود
نه مرا سوز سينه بود
نه دلم جای کينه بود
شور و حال کودکی برنگردد دريغا
قيل و قال کودکی برنگردد دريغا


2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
ب اجازه اين شعر حميد مصدق رو بنويسم :

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد ....
....

عالم کودکانه مان مانا.

Blogger ايمان said...
:-؟؟