شهرنشینی، شکلگیری جامعه و ظهور فلسفه ، لزوم آزادی را به بشريت تحميل كرد!
برای انسان که به تعبیر ارسطو، حیوانیست اجتماعی ـ سیاسی، زندگی جمعی، امری اجتنابناپذیر بود و چنين شد كه همين آدم دو پا ، جذابيت و احساس امنیت این نوع از زندگی را ترجيح ميدهد به تنها زيستن.
قدرتمندان و حاكمان، همواره نقش مهمي را بر تحديد آزادیهاي فردی ايفا كردهاند. اين ماجرا همچنان ادامه دارد متاسفانه؛ چون هنوز هم ساختار و سیستم اجتماعی بسياري از جوامع، محل تاخت و تاز دولتهاييست كه با محدوديت هاي قرون وسطايي خود، از طرفي اصرار در مهار كردن آزادي ها و قواعد غير انكار شهرنشيني دارند و از سوي ديگر ، آزادي را مانعي جدي بر سر دوام و بقاي حكومت خود ميدانند. خیلی راحت تر از آنچه فکرش را کنیم، آزادی در حکم کلاهی که در پسش باز هم محدودیت هست، فشار، زور، جور، و عدم اختیار بر سرمان رفته است! چیزی به نام آزادی مطلق وجود ندارد اگر باور نداری خودت یه نگاهی به اطراف خود کن. مهم نیست در کدام نقطه جغرافیایی قرار داریم، آنچه مهم است قانون نسبیت آزادی بشریست، نسبیتی همچون بسیاری دادنها و گرفتنهای دیگر.
اریک فروم در فصل پایانی کتاب "گريز از آزادي"، به نكته ظريف و جالبي اشاره ميكند و هشدار میدهد که نباید فریب خورد! انسان آزاد نیست و تابع دیگری است. فروم از "خود" شخصيتي سوال ميكند: پس معنای آزادی از نظر انسان جدید چیست؟ و خودش بلافاصله پاسخ میدهد: "از بندهای برون فارغ شده و میتواند چنانکه میخواهد اندیشه و عمل کند. اگر میدانست که چه میخواهد و چه میاندیشد و چه احساس میکند، میتوانست آزاد و قائم به اراده خود باشد.اما افسوس که نمیداند. به ساز قدرتهای بینام و مجهول گام برمیدارد و نفسی اختیار میکند که از آن خودش نیست." در خاتمه با شعري از مولانا بحث آزادي را ناتمام مي گذارم:
هر چه گويم عشق را شــرح و بيان
چون به عشق آيم، خجل باشم از آن
گرچـه تفسيـر زبان روشـنگرست
ليک، عشــقِ بيزبان، روشـنترست
چــون قـلم اندر نوشتـن ميشتـافـت
چون به عشق آمد ، قلم برخودشکافت
عقل در شرحاش چو خر در گل بخفت
شرح عشق وعاشقي هم، عشق گـفت
چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان ... که دوران ناتوانیها بسی زیر زمین دارد.