هر بار که این شعر شاملو را میخوانم حال و هوای روزگار و حس انتظار را ظریفتر و شگرفتر از پیش برام هلاجی می کند: جهان را بنگر سراسر که به رخت رخوت خواب خراب خود . از خویش بیگانه است . و ما را بنگر . بیدار . که هیئت داران غم خویشیم خشم آگین و پرخاشگر . از اندوه تلخ خویش پاسداری می کنیم نگهبان عبوس رنج خویشیم تا از قاب سیاه وظیفهای که بر گرد آن کشیده ایم خطا نکند . وجهان را بنگر . جهان را در رخوت معصومانه ی خواب خویش که از خویش چه بیگانه است ماه می گذرد و در انتهای مدار سردش ما مانده ایم و روز نمی آید ... آري ... از اندوه تلخ خویش پاسداری می کنیم . نه دوری ... و نگهبان عبوس رنج خویش هستیم نه پرستار جهان از خویش بیگانه است . چون ما از خود . چون ما از دیگران. چون دیگران از ما و چون همه از همه ... و ماه میگذرد و خورشید می دمد از دم گرم بیمار گونهاش و ما مانده ایم و روزی که به انتظار آنیم .نمی آید . و هیچ گاه نخواهیم دانست که آن روز همین امروز است و فردا و روزهای دیگر . چون ما را با انتظار در آمیخته اند و به چشمانمان آموخته اند که تنها معجزه را باور کنیم و نیاموخته اند که معجزه چیز کمیابی نیست . شاید همین نگاه . شادي قطرههای باران یا بوی ناب یاس پس از باران ... باید شنید و دید لحظههای خارق العاده زندگی را و معجزه جز به جز انسانها را .... انسانهایی که از خود گمگشته اند و اگر بر آنها بخوانی گویند: زندگی کجاست و زیبایی که آواز آشنای تو چنین دوری نماید ؟ و اگر بگویی در ذره ذره جان تو ... در جست و جوی ابد می ایستند چون سفری بیانجام . بیلحظهای نگاه . بیدرنگی در خود . و این را نام میدهند " زندگي" باز یه انتظار معجزهای یا فریاد معجزه واری که : معجزه کن . که تنها معجزه کار توست بی لحظهای نگاه . بیدرنگی در خود ... و این را نام می دهند " زیستن "