مرداب
وقتی‌ دست و بال یه پرنده رو میبندند چطور می‌توان بهش شکوه پرواز را یاد داد:

صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثه ی بی جر و جوش
دفتر خاطره ای پک سپید
نه در او رسته گیاهی ، نه گلی
نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی ، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخ سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدین
راه پر بیم و بلا پیمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن ...
اخوان ثالث
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
زندگی یه خرده ممکنه گاهی آسون نباشه:" گاه زخمی که به پا داشته ام زیر و بمهای زمین را به من آموخته است ."

خاطرت شاد. دلت آرام .