پنجره را میتوان به پهنای ابدیت گشود، ابدیتی از جنس نور،
تو خود میدانی که این ساز و آواز را همنشینی جز سکوت شب و پهنای تلالوی مهتاب نیست.
جاده همچنان تهی است، تهی از نوسان ما، از شور ما، از شوق زندگی.
نمیگویم باد از وزیدن خسته است، و نه آب از جریانش.
تو نیستی، پس جریان ها همه گنگ، غرور رود گويا نيست، نوسان لحظه اي نیست.
من همچنان نا خواسته در ابهام متانت چمن در همنشینی جوشش چشمه به انتظار درنگي نشسته ام.
تاریکی شبها را در فراسوی چهره ها میتوان دریافت، راز هستی همچنان جاودان.
چشمانت را لحظه اي به احترام حضورش ببند،
نوازش باران را در دل سکوت شب باید تجربه کرد،
ريتم تنفس آینه را در افشای حقیقت جریان،
و گذشت دروگر حق را گاهی در سمفوني زندگی.
جادهٔ تو تهی نیست چون حضورش چشم به راهی تو را میخواند،
من پگاه را راهزن هر روز این کارزار پر سکوت میخوانم،
اما میدانم تا حضور دروگر عمر، خوشه های گندم چشمانشان را هر روز به ذوق حضور شبنم میگشایند تا بتراود خورشید.
:)
این متن رو خودت نوشتی؟ خیلی قشنگه ..
"نوازش باران را در دل سکوت شب باید تجربه کرد"
دوستم من سر میزنم بهت همیشه ... شاد و موفق باشی گُله :)