سرنوشتی پر گره بر سر راه انسانیت این خلق نهاده ای
ان یکات میخوانند و دستهایشان را هر شب به سوي تو دراز میکنند
درازی شبهایشان را در جستجوي گشایش این گرهها سر بر بالین مینهند
حق انتخابشان را در امتداد گذشت ایام قربانی تاریخ گذشته میکنی
تقدیری رقم می زنی که برندههایش برنده می مانند و آنان که سستی کرده اند بازنده تر از پیش
تا شاید روزی از معامله خلوت انس تو با دوستان به تردیدی دست برکشند
اهلی که به جان دوست پردهٔ غم بر جان خویش نکشند مبادا که دچار غفلت از سودايی در این کارگاه هستی شوند
کجایند مردمی که از مصاحبت ناجنس دم زنند،
خرسندی را به قیمت مرگ اعتراض در قعر حنجره خود باز خرند
و چه خوش حافظ که مي گويد: ای دریغا مرحمی، دل ز تنهایی به جان آمد، خدايا همدمی ...
این خمـــارى از سر ما مــــىگساران مى رود
پــــرده را از روى ماه خویش، بالا مىزند
غمزه را سر مىدهد، غم از دل و جان مىرود