طپش قلبم رو قشنگ مي تونستم احساس كنم.
لحظه ي موعود فرا رسيده بود. لحظه ای كه پس از 3 سال و اندی بالاخره داشت رقم مي خورد.
لحظه اي كه يكبار طعم چشيدنش را در ايران از دست داده بودم.
لحظه اي شيرين، پر شور، پر التهاب و عجيب.
عمری گذشت و اين لحظه بالاخره فرا رسيد
احساسي خاص بر روي جايگاه بهم دست داد. به قول دوستي مرا فرا گرفت بود. احساسی كه اپسيلونيش را در ايران در دوران المپياد چشيدم. اما آن كجا و اين كجا....
حاصل 4 سال تلاش به گردش پاد ساتگرد زنگولك، دست دادن با رييس و مشاور بخش تحقيقات دانشكده هاي مهندسی و گام برداشتن از مقابل هزاران نفر و به هوا فرستادن كلاهي خلاصه مي شد.
آنان كه مفتخرتر بودند آرايش و جلاي بيشتری بر خود داشتند: ريسمانهای رنگين و آويزهای گردنی و حلقه های سمبليک از انجمن و گروهي…
همه و همه به نشان از آن چه نتيجه ی يك عمر تلاش شبانه روزي خود بوده، به همراه داشتند و زيبا تر از همه تصور خوانده شدن به نام تك تك اين 800 نفر در هنگام عبور از جايگاه توسط رييس دانشكده ی مربوطه بود.
با خودم فكر ميكردم که بار ديگر كي اين حس و حال و هوا را خواهم داشت... كی! كجا! و در کدام مقطع خواهد بود… تصوری كه از امال اكنونم فاصله ای قابل تاملی دارد اما هر زمان كه باشد تا رسيدنش دوباره ساعت عمر را تنظيم ميكنم و برای رسيدنش لحظه شماری ميكنم.
به يقين كه برگی از برگی نجنبد مگر به فرمان او ... نظارگر محفل تقديرم تا ديد سرنوشت عمر را به چه سان رقم ميزن.
همون موقع كه گامهات را صاف ميكنى، احساس ميكنى كه همه چيز قرار كه به خوبى پيش بره و گامى نزديك تر به هدفت مي باشى، سيلى تندي از سويي توفانى كه هرگز انتظار حضورش را نداشتى ميخورى… حضورى كه در چشم به هم زدني جايگاهت را از اوج غرور و اطمينان به تزلزل و شكستگى مي كشونه… همان موقع كه فكر ميكنى اطرافيان مي توانند روت حساب كنن، احساسى بهت دست ميده كه باز خالى و هيچ شدى… همه چيز و همه لحظات بازيچه كلمات ما آدماست… با بميان آمدن واژه اى به وجد مياييم و با كلامى ساكت تر و محزون. ميان اين همه لحظه، لحظه اى را تقدير براي هر اتفاقي رقم ميزنه… اما در پس اين چه خواهد بود و مر اچه چيزى در انتظاره، خدا داند و بس! به يكى از دوستهام ميگفتم:
“Losers are those who give up on their hopes!”
اینو که بهش گفتم، لحظه اي درنگ کرد! بعدش فهميدم که مقصودم را بد گوفته! ):
حكايت 100 تعبير و يك سخن… دلم ميخواست براش بيشتر توضيح بدم اما نشد!
لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد
رسید آن دم که بگشایی پرم را
آرزوی من هم اين روزها شده حكايت قوم ثمود، گاهی احساس ميكنم كه خدا كنه كه یه تكه پاره سنگ ا ز اون بالا رها ميشد و كه بر سر من مي افتاد، هم خيال خودم راحت ميشد، هم خيال خودش… اما اين وسط گناه ما چيه و اين حكايت روزگار چه چيزي را مي خواد به من ثابت كنه كس نداند جز خود او... حال خداييش چرا تو ذات اين بشريت كه همش ناراضي باشه، اگر چند صبايي زندگيش اين جور پيش بره، احساس ضعف ميكنه، حسادت مي ورزه، و با شنيدن حقيقت باز هم چشمانش را به واقعيت ميبنده و سعی ميكنه به خودش تلقين كنه كه همچنان از پس اين پستي بلندي ها بر ميياد… دلم مي خواست همين الانه بارون ميزد و صدای شرشرش ذهنمو خالی از هر خستگی و استرس ميكرد، شايد راه رفتن توش وجودم را پر از انرژی ميكرد و هر آنچه كه گذشت را ميشست و ميبرد... براستي که چيزي در اين زمان جز نيايشش در ذهنم نمي مونه:
آرامشي عطا فرما تا بپذيرم آنچه را كه نمي توانم تغيير دهم
شهامتي كه تغيير دهم آنچه را كه مي توانم
و دانشي كه تفاوت آن دو را بدانم
هيچ کس در دل تاريکی شب
با چراغی به سراغم نرسيد
هيچ کس موقع پژمردن فصل
با گلی تازه به باغم نرسيد
هيچ کس ...
هيچ کس بازو به بازويم نداد ای روزگار
گل پريشان شد زمستان شد بهار
از جوانی نيست چيزی يادگار
هيچ کس اين روزها همدرد و همرازم نشد
آگه از درد من و دل سردی سازم نشد
باد زير بال پروازم نشد
هيچ کس ... هيچ کس ... هيچ کس
Faramarz Aslani