همون موقع كه گامهات را صاف ميكنى، احساس ميكنى كه همه چيز قرار كه به خوبى پيش بره و گامى نزديك تر به هدفت مي باشى، سيلى تندي از سويي توفانى كه هرگز انتظار حضورش را نداشتى ميخورى… حضورى كه در چشم به هم زدني جايگاهت را از اوج غرور و اطمينان به تزلزل و شكستگى مي كشونه… همان موقع كه فكر ميكنى اطرافيان مي توانند روت حساب كنن، احساسى بهت دست ميده كه باز خالى و هيچ شدى… همه چيز و همه لحظات بازيچه كلمات ما آدماست… با بميان آمدن واژه اى به وجد مياييم و با كلامى ساكت تر و محزون. ميان اين همه لحظه، لحظه اى را تقدير براي هر اتفاقي رقم ميزنه… اما در پس اين چه خواهد بود و مر اچه چيزى در انتظاره، خدا داند و بس! به يكى از دوستهام ميگفتم:
“Losers are those who give up on their hopes!”
اینو که بهش گفتم، لحظه اي درنگ کرد! بعدش فهميدم که مقصودم را بد گوفته! ):
حكايت 100 تعبير و يك سخن… دلم ميخواست براش بيشتر توضيح بدم اما نشد!
لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد
رسید آن دم که بگشایی پرم را