یک تكه پاره سنگ


آرزوی من هم اين روزها شده حكايت قوم ثمود، گاهی احساس ميكنم كه خدا كنه كه یه تكه پاره سنگ ا ز اون بالا رها ميشد و كه بر سر من مي افتاد، هم خيال خودم راحت ميشد، هم خيال خودش… اما اين وسط گناه ما چيه و اين حكايت روزگار چه چيزي را مي خواد به من ثابت كنه كس نداند جز خود او... حال خداييش چرا تو ذات اين بشريت كه همش ناراضي باشه، اگر چند صبايي زندگيش اين جور پيش بره، احساس ضعف ميكنه، حسادت مي ورزه، و با شنيدن حقيقت باز هم چشمانش را به واقعيت ميبنده و سعی ميكنه به خودش تلقين كنه كه همچنان از پس اين پستي بلندي ها بر ميياد… دلم مي خواست همين الانه بارون ميزد و صدای شرشرش ذهنمو خالی از هر خستگی و استرس ميكرد، شايد راه رفتن توش وجودم را پر از انرژی ميكرد و هر آنچه كه گذشت را ميشست و ميبرد... براستي که چيزي در اين زمان جز نيايشش در ذهنم نمي مونه:

آرامشي عطا فرما تا بپذيرم آنچه را كه نمي توانم تغيير دهم

شهامتي كه تغيير دهم آنچه را كه مي توانم

و دانشي كه تفاوت آن دو را بدانم