تاریکی شب

هيچ کس در دل تاريکی شب

با چراغی به سراغم نرسيد

هيچ کس موقع پژمردن فصل

با گلی تازه به باغم نرسيد

هيچ کس ...

هيچ کس بازو به بازويم نداد ای روزگار

گل پريشان شد زمستان شد بهار

از جوانی نيست چيزی يادگار

هيچ کس اين روزها همدرد و همرازم نشد

آگه از درد من و دل سردی سازم نشد

باد زير بال پروازم نشد

هيچ کس ... هيچ کس ... هيچ کس


Faramarz Aslani