10 Comments:
Anonymous زهرا said...
بعد از مدت ها ننوشتن باز امروز نوشتم.
داشت یادم می رفت انگار این نوشتن است که مرا در لحظه های سخت آرام و صبور و شاد می کند.

Anonymous بیگانه said...
بشکن این سکوت رو من دارم گوش می کنم به حرفهای تو! به خاطر یک شنونده هم باید چیزی گفت ، نه؟

Anonymous ت.غ said...
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست
****
چنین که از همه سو دام راه می​بینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست

Anonymous بیگانه said...
می دونی چی تو این صفحه خیلی جالبه؟ این که نوشته " تا کنون نظری داده نشده است. " و خب عین سگ دروغ می گه ( دیگه اون روی بی ادب من بالا اومده همه جا دروغه از تلویزیون ما تا بلاگ اسپات! آخه یکی نیست بهش بگه خنگول چرا حرف الکی می زنی من خودم اینجا کامنت گذاشتم!!!!
به راه بنداز این بلاگ اسپات باید بگیم فارسی بره یاد بگیره، باید بنویسه " تا کنون نظری ثبت نشده است." یا یه چیزی تو این ما یه ها.

Anonymous بیگانه said...
چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر
از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،
با برف کهنه
که می رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان که قافله در رسید و بار افکند
و به هر کجا
بر دشت
از گیلاس بنان
آتشی عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.

الف- بامداد

Anonymous بیگانه said...
والله دروغ چرا یک بیگانه ایی دارد بر روی تمی که اصلاً مستطیلی نیست و باب میل صاحب این وبلاگ است کار میکند که امید وار است تا زمان مورد نظر کارش تمام شود و تحویل صاحب این وبلاگ بدهد البته اگر صاحب وبلاگ هم قبولش کند.
می کند؟

Blogger Unknown said...
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/8/87/Boof.gif

Blogger Unknown said...
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟

Anonymous بسیار بیگانه said...
من اون تم رو برات هر چه زود تر طراحی می کنم. به یاد بیگانگی و بیگانه ای که گاهی آن طور صوفیانه که هر دومان می دانیم با شور می آمد و اغلب با چیزی جز صفحه نانوشته ات رو به رو نمی شد.
امروز نمی دانم چرا دلم مدام هوای تو را میکند انگار بهانه می گیرد. هر چه هم که می خواهم جلوی این هوای غریب را بگیرم انگار بیشتر بهانه می گیرد. چرا خدا من را این طور غیر عاقل آفریده است. همان طور صوفیانه همان طور غریب . همان طور بیگانه.
و من هم مثل شاعر روزهای غریبی ام نمی دانم که :
آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟

بیگانگی حسی است آکنده از آشنایی، نه این آشنایی که همان آشنایی که فقط بیگانه ها می شناسند و بس.
دیروز عصر یادم آمد - وقتی تنها بودم و این تنهایی چقدر مثل بیگانگی است - که آن گلدان سبز پشت پنجره که با آن سم های دست سازم ( که ساختنش را از تو یاد گرفتم) آب می خواهد.

Blogger Unknown said...
خودم از خووندن کامنت آخرم بغضم گرفت.