کنجه نشين تاريکي هاي دور

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد

پیش عشاق تو شب​ها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو

به هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت

به تماشای تو آشوب قیامت برخاست

پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت

سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری

کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

3 Comments:
Anonymous ناشناس said...
همین که می خواهم یک کلمه بنویسم ذهنم می رود طرف آن لحظه که دمی بعد وقتی این نظر را بپذیری آنجا می نویسد :

بیگانه گفت: ....

و باز خودم می شوم، همان بیگانه ، که شاید دوست دارد بیگانه باشد ، بیگانه ی نه چندان غریبه .

Anonymous ناشناس said...
شاید بشه بهش گفت هایکو!

صدای ساعت تنها
در تاریکی سکوت شب
غرق می شود.

Anonymous ناشناس said...
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست