تا حالا شده به اسباب بازیهای اطرافمان نگاه کنیم. چطور بهمون رسیدن؛ کسی بهمون هدیه دادشان یا خودمان برای خوشی دل خودمان خریدیمشان. یکی را زمان برایمان مهیا کرده و دیگری را خودمون برای زمان. تا حالا به خود اسباب بازیها نگاه کردی، نگاه کردی چطور اولش عزیزند، سعی میکنیم حسابی ازشان مراقبت کنیم، نگذاریم پسر شیطون همسایه بهشان دست بزنه، یا اینکه دختر کوچیکه همسایه که تازه دندان در آورده بیاد آنها را دست مایه تمرین دادن آرواره و دندانهای تازه ریشه زدهٔ خود کند... آنچنان در بغلمان نگهشان میداریم که مبادا آن پسر درشت جثهٔ آپارتمان بالای سرمان ازمان به زور بگیرش اما آخرش همین اسباب بازی، همین بازیچه مثل هزار و یکی دیگه عادی میشه، تکراری میشه، عادت میشه، جاش یا روی موکتهای کف ماشین میشه یا زیر تخت اتاق یا زیر یکی از همین مبلهای توی حال. مکان و زمان همه چیز را عوض میکند، کیفیت را عوض میکند، تازگیها را به کهنگی و عادت میدهند، شیفتگی و جاذبه و حس کشش را به دلسردی و بی میلی میسپارند، چیزهای جدید همیشه می آیند، جذاب و پر زرق و برق! اما آخرش میان این همه بازیچه ممکنه فقط یکیشون باشه که خیلی بهش دلبسته باشيم، حتي اگر همهٔ جدیدها و قدیمیها را از ما بخواهند پس بگیرند فقط و فقط آن را تقاضا کنیم. همه اینها را گفتم که از حقیقت این روزگار بگم، ما شخصیتها و بازیچههای این روزگاریم، شناخته می شویم، ميشناسيم، به بازی گرفته میشیم، بازي مي دهيم، در هزار و یک نمایش به بازی مینشينیم، در هر زمان و مکان در خور شرایط بازیگری میکنیم، اما آنچنان که زمان میگذرد، ما و این بازیها، همه تکراری میشویم، تکراری و تکراریتر از ديروزشان، کهنه و کهنه تر پارسالشان. امیدوارم اگر بازیچه ایم به دست بازیگر خوبی بیفتیم و اگر بازیگریم حد کمال و صداقت را در رفتار و گفتار نشان بدیم تا خاطرات، گذشت لحظه ها را در قلب این داستانها، در اندیشه خود و دیگران جاودانه کند مثل قصه هاي کودکي.