مکتب غربت

بودن در اینجا یک فرصته، فرصتی برای شناخت، شناخت خود و اطرافیان، همه با هزار و یک آمال به اینجا میان، اما این گذشته لحظاتست که چهرهٔ واقعی آدم‌ها را بیشتر و بیشتر نمایان می‌کند، به خودشان و دیگران! نمایشی از حقیقت، بروز حقیقت درون بر جامه مندرس یا شیک و اطو خورده ترتمیز بیرون. صحبت دوست داشتن یا تنفر این حقیقت نیست، صحبت اذعان آنست، صحبت هویت این شدن ها، بودن ها، این دگرگیسی ها، اذعان تغییری از آنچه که بودیم تا بدانچه که امروز شدیم، در ظاهر و باطن، در گفتار و کردار، در ریسیدن این تکه ریسمان سرنوشت...

در خیال کودک من زندگی‌ همواره صاف و زلال بوده، به زلالی قطرهٔ شبنم که از روي گلبرگ سرازيزست، اما این خورشید حقیقت است که امروز یا فردا این زلالی را در چشم حقیقت بين من نمودار می‌کند، حال اینجا، این زمانست که آدم‌ها را لحظه لحظه به واقعیت درونشان نزدیک می‌کند، از مذهبی‌ لاییک میسازد، از دیندار بی دین، از آزاده اسیر، از عاشق عارف، از زنده مرده، از مرده مترسک خيمه شب باز، از مرد نامرد، از دوست دشمن و از دشمن شاید یک دوست...

غربال زمان عجب آثاری بر زندگی‌ ما دارد، آدم‌ها میایند، رشد میکنند، شکل میگیرند، و این رفتار و اعمالشان است که شخصیتشان را لحظه لحظه برای ما کامل و کاملتر میسازد، آنان که ضعیف ترند مرواريد خوبیها و نیکوییهايشان از این قربال زودتر سرازیر میشود و چیزی جز قلوه سنگ‌های کهنه درون برایشان باقی‌ نمیگذارد... خوشا به حال آن مردمی که حد تمایز حقیقت درون و برونشان نزدیک به صفر است. از نشدن‌ها نمیخواهم بگم اما از توانستنها میتوان گفت، از حقیقت بودن، از حقیقت شدن، از ماندن ها، و بجا گذاشتن‌ها.

ای کاش گمشدهٔ آدم‌ها اعتمادشان نباشد، ایمانشان، باورشان... چون اگر شد جایگزینی برایشان به این راحتی‌ نیست، نیست و دیگربدان خيال سهل نیست...

ای کاش چشمانمان از این حقیقت overload نمی‌شد، و تکرارش عادت نمیساخت، و عادتش فراموشی. من منکر حقیقت نسیانگری بشریت نیستم اما هرچیزی را حدی است. غافلان همه جمعند در اين کهنه بازار، به قول سهراب:

کجاست سمت حیات ؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
و گوش کن که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را به هم میزد
چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک ترا می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
و در مصاحبه باد و شیروانی‌ها
اشاره‌ها به سر آغاز هوش برمی گشت
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه می کردی
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز ترا سار‌ها درو کردند ؟
و فصل ‚ فصل درو بود
و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود
حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست

از ایکاش گفتنها خسته شدم، از شدنها باید گفت، از فعل نیک جاودان زندگی‌، به بودن افتخار کرد و از لحظه لحظهٔ عمر تاریخ تجربه خوبی‌ ساخت، خوبی‌ به خود، برای خود، در راه رضای او، و برای خلق او.

2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
گاه زخمي که به پا داشته ام زير و بمهاي زمين را به من آموخته است .

Anonymous ناشناس said...
قشنگ نوشتی :)