عصر ما




روزگاری تلخ است، تلخ تر از چایی سرد
سرد تر از چهرهٔ شش سالگی این کودک من
یاس و اندوهی ز بی‌ مهری یار
ز بی‌ مهری داد
ز بی‌ مهری این چرخ فلک
من ندانم ز پسش آگاهی‌!
تو که دانی‌ چه است این آزادی!
دانش یا آزادی؟
کلماتی‌ مبهم،
وهم و تکراري ابس،
من پذیرای کدام آوازم؟
...
پاسخی خواهد داشت

ساده تر گو،
ساده گویی حق است،
حق من،
حق تو،
حق این پردهٔ گفتار کلامی نخ نما

گوی من شدم آلودهٔ این خرابات کهن
تو شدی بحر کرامات سخن
در نشاط دورماندگی از این پیکار دیر
من ندانسته خورم حسرت داغی خونین
تن خسته
تکیه کرده بر نردبانی‌ سست.
پوسیده شدم از این بار زمان

و تو ناظر این غوغای رازها و آزها
و مرا راه گریزی نیست!

ايمان