بدرقه زمان

دلت تا حالا خواسته که به عقب برگردی! به هشت، نه ساله پیش! به زمانی‌ که دنیايت یه رنگ دیگري بود! زندگیت جور دیگری بود! یه روز دوشنبه، با عجله یه لقمه نون پنیر توی دهنت میگذاشتی و چایی شیرین را همراهش میکردی.به سرعت لباس‌های اطو کشیده را میپوشیدی. مثل همهٔ صبح‌ها سوار ماشین میشدی رادیو پیام را روشن میکردی تا وضعیت ترافیک همت و صدر را ازش گوش بدی و همینکه از شهرک خارج میشدی انگار که وارد یه پیست مسابقه شده باشی‌ پای راستت دائما روی پدال گاز و ترمز به رقص در میامد. گاه گاهی‌ دنده عوض میکردی و خلاصه هرجور شده خودت را مثل برق میرساندی کلاس.ساعت اول ریاضی‌ ۱، ساعت دوم با یک فاصله دو ساعتی‌ بینش اسلامی و در پسش کارگاه عمومی‌ و ادبیات. همه اینا که تموم میشد تازه آغاز دنیای دیگری بود، دنیای شیدایی صدا‌ها و دستگاه ها: شور و همایون و سه گاه و ماهور و ...! زدن خودت رو هرگز دوست نداشتی‌ و هنوزم نداری چون همیشه دنبال کمال بودی! همه چیز ۱۰۰% باید میبود، اما با این حال شنیدن صدای هر دستگاهی چنان به شور میاوردت که انگار همون روز بود که بهت الهام میشد که قراره همهٔ آنچه را که شنیدی تا شباهنگام بزنی‌ و بزنی‌ و از بر بگیری و این پژواک اصوات پرده ها بودند که تو را تا مسیر برگشت خانه بدرقه میکرد. پاییزها روز‌ها به سرعت تاریک میشدند، و همین که تاریک میشد صدای اذان مغرب بود که از گوش و کنار شریعتی‌ به گوش میرسید، عاشق یکبار دیگر شنیدن اذان موذن زادهٔ اردبیلی بودی... و راه بازگشت، مسیری که هیچوقت عجلهٔ طي کردنش را نداشتي، با آرامش تمام تکرار قرمز شدن چراغ‌های چهارراه‌ها را میشمردی، و این گردش آهستهٔ چرخش چرخ ماشینها بود که تو را از میان این ترافیک هدایت میکرد و اینگونه روز تو را به شبی‌ دیگر وصله میزد، دو زمان از دو جنس مختلف، یکی‌ پر صدا و شلوغ و دیگری آرام و بیصدا. و باز رویایی دیگر!