نسیمی سرد از سوی شرق به صورتم میخورد، بی هدف به شمال حرکت میکنم. گامهایم تنها همراهانه هميشگي من اند. تنها همروان صادق این بیشه دور، گامهایم را تندتر میکنم حال آنکه هدفی در پیش نیست، هدفي نيست! ... منم و فکر و خیال خود، گاه گاهی صدای خش خش برگها که در زیر پاهایم دست و پا مي زدند به گوشم میرسيد، صدایی از فراسوی اندیشه، سخن از شکست سکوت، سخن از سنگي راه، سخن از مرگ دگر... با تخیل خود آن یگانه صدا را همراه میکنم، به خانه باز میگردم. دیگر مفهوم شب و روز برايم در این کنج زمان گمشدهای غریب است. آفتاب برمیخیزد، اتاق را گرم حضور خود میکند و مرا در سردی مهرگان گمشدهٔ خود تنها وا ميگذارد ... لحظهها میگذرند و دیگر بار این دوری است که بر دلواپسیها میافزاید. دیگر نمیدانم چگونه باید نوشت آنجا که پاسخ سوالات را دائما از روی تختههایش پاک میکنند و یکه تاز این میدان سکوتیست که در فضا شناور است.