اگر خدا حرف مرا میشنید! مرا رهایی ده! طاقت پر کشیدنی و بال گشودنی! فرصت مهاجرتی! به هر کجا! به هیچ کجا! به ناکجا! بگذار تا روم، پر کشم، دور شوم، به اوج روم، سقوط کنم اما تکرارم نده. حاضرم به هر کجا که تقدیرم برد روم اما هر روزم را چون دیروزش دیدن مرا بیش از پیش گمشده در این سراب میکند. تکرار تک تک ثانیهها برای پرندهٔ محبوس در قفس این روزها چون مشاهدهٔ فوج فوج چلچلههای مهاجر به سوی جنوبست از لای میلههای قفس، از لای لابلای میلههای قفس! از لای لابلای میلههای اهنین این قفس، در قفس... و آنها میروند به سوی دور، به آان سوی کوه ها... تا دیروز نوک قله را دیدن به منزلهٔ نیمهٔ راه بود و اکنون دامنه و دشت پشت آن را تجسم کردن آرزوی سیر این پرنده! بگذار بال زنم! پر کشم، دور شوم، گم شوم اما حبس و کنج نشینی برای من مرگست... سرد و تاریک... سکوت... سخنی نیست دگر.