روزی که گذشت

روزی که گذشت.

این روز‌ها مدتها بود که هر لحظه تصور این دقایق را می‌کردم.

آرامشی در ظاهر درون قایقی گرفتار دریایی متلاطم.

حدودا یک سال و دو سه ماهی‌ گذشت، شروعی ساده اما پر از سوال و جواب.

دقایق آخر به کندترین شکل ممکن در حال گذر بودند و مرا در عالم خاطرات این مدت غرق خود کرده بود و این عقربهٔ ساعت بود که این سکوت را در پس هر تیک تاک خود در هم میشکست! مرا میشکست! اندیشیم را در هم میگسست!

لحظات شیرین و تلخ، ساده و سخت، همه از مقابل چشمان خیالم میگذشتند. به یاد روز‌های جابجاییم از کیوبی به کیوب دگر و مشهور شدن به کولی‌ و آخرتی محبوس در اطاقی که چهار گوشه‌اش را دیوارها احاطه کرده بودند. خشک و بی‌ روح... آراسته با دو سه پستری از آناتومی دستگاه گوارش، بیماریهای گوارشی و ساختار سلولی بافتهای مربوط... هر زمان که کسی‌ از مقابل اتاق میگذشت تنها فرکانس صوتی نوای موسیقی ایرانی‌ بود که سکوت حکم فرمای راهرو را در هم میشکست. اما اکنون غوغای درون ذهن پر هیاهوی تر از هر صدا و نوایی بود: از لحظهٔ دست دادن و عقد قرارداد تا پوشیدن کروات در درون clean room و کشاندن ۹۱۱ به خاطر فراموش کردن رمز سیستم امنیتی ، خاطراتی از گذشته‌ای که مرا به این کار و مکان کشید، به این جمع و گروه ملحق کرد و بدرقه‌ای صمیمانه همچون هر آنچه که پیش از این از ایشان دیده بودم: گرم و صمیمی‌... شیفتهٔ این بی‌ آلایشی مرتبه‌ها و مقام‌ها و رتبه‌ها بودم، اگر به عنوان غریبه‌ای به جمعشان وارد میشدی تمیز دادنشان در فراسوی این فضایی گرم و صمیمی دوستیشان گم شده بود، رتبه‌ها و پستها در پشت چهرهایشان نهفته بود، باهم بودند و باهم حرکت میکردند... کار گروهی، انرژی مثبت جوانی و هزاران نکته و تجربه را بی‌ شک از ایشان در این فاصله فرا گرفتم... و اکنون غرق در آخرین دقایق محفل گرم بدرقه ایشان، همراه با مارگاریتا و پنیر و salami و cracker .... و دست فشردنی گرم در پایان روزی دگر، روزی که فردایش حضورشان را یکجا نخواهم داشت، سپردن ساعاتی‌ از روز را درون چهاردیواریم ديگر نخواهم ديد ... ديوارها موسیقیم را نخواهند شنيد ... با هم بودنشان را نخواهم داشت! یک روز گذشت.