کودکی همه از جنس بلور

دلت میخواد آنچه را داشتی دوباره باز میستاندی؟

شیرینی کلام دلنشینی را که چشیدی برای بار دیگر تجربه میکردی؟

با تو بودن‌ها را دوباره از نو تجربه کنی‌؟

….

پس چرا قدمهات استوار نیست!

قدم به عقب و جلو چارهٔ کار نیست.

همهٔ ما به دنبال ابدیتیم، جاودانگي…. رسیدن به سر منزل مقصود.... چیزهایست که بسیاری در جستجویشند!

ناکجایی نیست! تصویر مبهمی نیست! زندانی ساخت نشده که راه فراری از آن باشد. ما زنداني زندان خويشيم.

این ما هستیم! افکار ما هستند که فاصله افکن راه های مایند، جدا سازندهٔ افکار مایند!

گرمای حضوری هست که لحظه لحظهٔ ما را در بر داره... در اوج تنهایی‌، در ياس مشکلات، و استیصال از موانع اين دنیا از هميشه محسوسترست...

تو این ماه این حس حضور را بیشتر از گذشته می‌تونم حس کنم، حسی که در ذهنم روی کلام و رفتارم مثل چتری سایه انداخته... حضوری که اگر درکش همیشگی‌ و پیوسته بود مطمأنا در لحظه لحظهٔ ناگزیریها حس گریزی را نقش ميزد، حس عبوری در پرتو ابديت.... حسي از جنس بلور! خالص و شفاف! ظریف و ملموس...

1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
کمونم شاملو بخوني خيلي دلت باز شه .