يک تصور
آدمي تا زماني که وجودش سرشار از حضوري هست قدرت ادراك و ستايش آن را نداره اما به محض اينكه فقط اندكی با اون فاصله مي گيره چنان هستي آن موهبيت برايش ارزشمند به چشم ميايد كه گويی شناختی كامل از آن دارد. انگار نه انگار كه اين همان فرد واقع شده در اندك زمانی پيش بود و حال خود رو در منجلابی از ناراحتيها درميابد.

آدمی تا در تمام و كمال از بودنش استفاده ميكنه، قدر حضورش رو نميدونه. تا زماني که غرق نعمت هستش، از درد تنگدستی تصوری نداره، تا در حضور جمع هست، از احساس تنهايی خاطره اي نداره، و هزاران مثال ديگه. چي ميشد اگر خط تمايز اين داشته ها و ناداشته ها در ذهن آدمی پر رنگتر و ماندگار تر ميشد تا آدمی در هر زمان و مكان ارزش موقعيت ها و فرصتهای خود را به بهترين وصف مورد استفاده قرار مي داد و بسا كه به يقين ميتوانست بر بسياری از مشكلاتی كه همه روز با آنها دست و پنجه نرم مي كند فايق آيد و زندگی آسودتر و آرامش بخش تري برای خود و همنوعان خود به ارمغان مياورد.