يک بهانه


از قلم و کاغذ که دور ميشوم انگارکه از هستي خويش دور شده ام... دنياي عجيبي است ... هزار و يک بهانه ميشود آورد که قابل اجرا نباشه... اما ته دل مي بيني باز هم نميشه.... اگر از آغازين واژه کلام: سلام... تا پايانبخش سخن: خداحافظ را نداشتيم... اگر از فردايمان به روشني ديروزمان باخبر بوديم... ديگر تعريف آرزو و آمال از کجا برمي خواست ... نگاه اميدوارانه به چه مي شد دوخت و قطع اميد از چه... لحظه لحظه زندگي را با صبر و نيکوسرشتي بايد سپري کرد که آگاهانه الهام بخش آن لحظه هاييست که اميد از همه چيز بريده ميشود... آن لحظه اي که در قعر سکوت، شيريني اشباع از حضوري مي شويم ... وجودمان ازحضوري لبريز مي شود! از او که يادش شايسته يگانه دلهاي غافل ماست و دوريش: ... دوري از خويش! اي کاش مي شد، فقط لحظه اي! دل را به رواني چشمه کرد... پر تلاش و زنده بخش: همچو زنده رود!