اوج سحر تا به شامگاه



دلم ميخواد از اين پس حتي اگر فقط شده يک خط براي روزي که سپري کرده ام بنويسم. پس از امروز شروع مي کنم. از اون روزهاي طولاني خسته کننده و شايد بشه گفت نفس گير... شايد بخاطر شب قبلش که تا صبح مشغول انجام يه پروژه بودم، چشمانم خواب کافي نديد بود و اين روزها همش فکر ميکنم چرا براي خودم ليست کارهايي رو مي نويسم که حتي نميتونم تمومش کنم اما جدي وقتي به آخر ترم ميرسه کارها چنان در هم گره ميخورن که حتي نميتونم فكر هيچ چيزه ديگري رو در سر داشته باشم. اي کاش مي شد ليست کاراي نا تمام رو به موقع به اتمام رساند. به قول شاهرخ: " از اوج سحر به شامگاه افتاديم، رفتيم و به جستجوي راهي بهتر، گم کرده جهت، به کوره راهي افتاديم!!! ... " شايد اين نور اميد من هم باره ديگر بدرخشه و منم از اين تشويش و بيقراري نجات بده! حقا که اميد دارم به تو....