زندگي حس غريبي است


زندگي ديگه مثل قديمانيست. همه چيز چنان در هم گره خورده که نميدونم که از کجا شروع ميشه و به کجا ختم ميشه. گاهي لحظاتي ميرسه که رمق هيچ کاري را ندارم، بخودم ميگم آخه چرا سازم را ول کردم، چرا تنها مايه عشق و علاقه ام را از خودم گرفتم. به قول سهراب: "زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد." مهاجر و مهاجرت همش به يک کنار، زندگي چرا حس غريبي داره! ا ينها وهزارو يک سوال ديگه توي ذهنم بدون جواب مانده که شايد اگه لااقل يکيشون جواب داده مي شد، باز بار اين همه دغدغه خاطرم کمتر بود. در اين رهگذر چاره اي نيست مگر صبر و سكوت... شايد که آينده گواهي دهنده اين همه بيگانگيها باشد.