فصلي جديد



باز هم به نقطه اي رسيدم که شروعش را گم کرده ام، راه پايانش را هم در ميان اين ناديده ها پنهان مي بينم. گويي تنديسه تنهايي را يکه همراه خود مي يابم. روزنه هاي نور، همه و همه گويي در اين ظلمت شب پنهان شده اند. آرزومند اعجازم، اگر چه ناچيز به چشم اين و آن. چيزي به من از باران! چيزي به من از پرواز! چيزي به من از گريه! چيزي به من از آغاز! به نويد "نو" شدن، اميد رهايي و دوباره جوانه زدن، باشد تا فصلي جديد را در پس اين ناباوري ها و نا عدالتي ها در سنگر آغوش روزگار شروع کرد.