هميشه قصه همين است، يکي عاشق است و يکي عاقل، يکي مجنون است و يکي معقول. نشده که ببينم جايي دو تا عاشق، به قدر هم عاشق، مثل هم عاشق. اين دوتا با هم انگار هيچ موقع يک جا جمع نميشوند. اصلا همين جور ناجورش باعث ميشود که افسانه ساخته شود. نه عاشق زندگي عاقلانه را برميتابد و نه هيچ آدم عاقلي به «زندگي عاشقانه» نامي جز ديوانگي نميدهد. همين ميشود که عاشق، عاشقتر ميشود و عاقل، حيرانتر. حيران شدن، عاقل را بازميسازد و عاشقتر شدن، عاشق را رستگار ميکند. و هميشه در اين بازي، عاشق يک قدم يا چند قدم از عاقل پيش است. و قسمت گريهدارش همين است که ديرزمانيست باور کردهام که هميشه در سمت عاقلها ايستادهام. مهم نيست چه رابطهاي باشد. رابطه من باشد با يک برگ، با يک الاغ، با يک اتوبوس يا با يک چاله عميق. مهم اين است که من هميشه آدم عاقله هستم. و از همين عاقلي مفرط، گيجي مشهودي را احساس ميکنم که در من ريشه دوانده است. حتما بايد بعد حيراني مرحله ديگري باشد. اما نميدانم چرا زورم نميرسد که از گيج زدنهايم به هواي تازهاي برسم. گيجام و نام هيچ خياباني، هيچ کتابي و تازگيها نام هيچ آدمي يادم نميآيد